Chapter 13

2.1K 652 466
                                    

● هیونگ نباید آتل دستتو باز میکردی...

- دستم نشکسته بود! فقط ضرب دیده بود که الان خوب شده...

درحالیکه داخل ماشین پزشک جوون برای خالی شدن عمارت "پارک" منتظر نشسته بودن، پسر کوچیکتر با لحنی معترض گفت و بکهیون هم همونطور که مچ دستش رو ماساژ میداد جواب داد...

بالاخره شب مهمونی کذایی فرا رسید و حالا نوبت اونها بود تا وارد عمل بشن و نقشَشون رو اجرایی کنن... بنابراین کمی زودتر از ساعت مقرر به سمت محل مورد نظرشون حرکت کردن و حالا با فاصله ی معقولی از درب خونه، پارک کرده بودن و دقایق و ثانیه ها رو میشمردن...

دقایقی بعد، پسر کوچیکتر دوباره سکوت رو شکوند و موضوع جدیدی رو مطرح کرد:

● از 6 تا شاهد، فقط دوتاشون واسمون مونده که اونام حرفی نمیزنن...

♢ بدینشون دست من، یه بار که به فاکشون بدم، به حرف میان... امیدوارم کون خوبی داشته باشن!

قبل از اینکه پزشک جوون فرصتی برای جواب دادن پیدا کنه، لوهان که روی صندلی عقب با پاهای باز به همراه یک آبنبات چوبی در گوشه ی لُپش، لَش کرده و درحال بازی با گوشیش بود، جواب پسر کوچیکتر رو داد و جمله ی آخرش رو زمزمه وار پیش خود غُرغُر کرد...

با این حرف سهون بلافاصله ابروهاش رو در هم کشید و چشم غره ای نثار پسرِ منحرفِ پشتِ سرش که البته شاهدش هم نبود، کرد... بکهیون که پشت فرمون نشسته بود از آینه ی وسط ماشین به دوست بچگیش نگاه کرد:

- امیدوارم وسط کارمون گوشیت خاموش نشه...

با این حرف، سر لوهان بالا اومد و به چشمهای دوستش که از آینه مشخص بود نگاه کرد... ابروهاش رو بالا داد و آبنباتش رو از دهنش با صدای پاپ مانندی بیرون آورد:

♢ به پاور بانک وصله... نگران نباش دارلینگ...

همراه با تاب دادن گوشیش توی دستش با نیشخندی گفت و دوباره مشغول بازیش شد...

سهون در سمت دیگه همونطور که سعی میکرد به صدای گوشخراشِ بازیِ دیوونه ترین فردِ داخل ماشین که به طرز عجیبی هم از کیفیت بالایی برخوردار بود و صدای شمشیر سامورایی کاراکترش که دشمناش رو از وسط نصف میکرد به صورت فول اِچ دی به گوشش میرسید و با همون کیفیت هم روی اعصابش خط مینداخت، توجهی نداشته باشه، با اخم ظریفی پزشک جوون رو مخاطب خودش قرار داد:

● خب نقشه چیه؟!

- هیچی... تو میشینی پشت فرمون و من و لو هم میریم داخل ساختمون و مدارک رو از گاوصندوق میکشیم بیرون... بعدش هم مستقیم میریم پیشِ مینسوک که فردا اول وقت بتونه اقدام کنه...

بکهیون بدون گرفتن نگاهش از درب عمارت جواب داد و پسر کوچیکتر با تردید سرش رو بالا و پایین کرد... بعد از چند لحظه با زمزمه ی پزشک جوون که کلمه ی "اومدن" رو ادا کرده بود، نگاه دو پسر دیگه هم روی محل مورد نظرشون قفل شد... لوهان گوشیش رو خاموش و روی صندلی پرت کرد و سرش رو از بین دو صندلیِ جلو رد کرد و به مقابلش زل زد...

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now