Chapter 28

2.1K 559 494
                                    

به محض باز شدن درب اتاق و ورود پزشک جوون، نگاه دو پسر دیگه به سمتش برگشت... سهون بلافاصله از روی صندلیش بلند شد و اون رو برای پسر روانپزشک خالی کرد...

● هیونگ بیا اینجا بشین...

بکهیون بدون اینکه نگاهش رو از پسری که در آرامش روی تخت خوابیده بود بگیره جلو رفت و روی صندلی نشست...

فقط یک قدم با تخت فاصله داشت اما احساس میکرد که فرسنگ ها از معشوقش دوره!!! چانیول در اون حالَت خیلی دور و دست نیافتنی به نظر میرسید!!!

● هیونگ...

با صدای دونسنگش پلک آرومی زد اما نگاهش رو از پسر خفته نگرفت... سهون نگاه گذرایی به جونگین که در گوشه ی اتاق دست به سینه ایستاده بود کرد و با کمی مکث با تردید به حرف اومد:

● ما یه چیزی رو فراموش کردیم!!!

× چی؟!!!

پسر برنزه بلافاصله با اخم ظریفی پرسید و باعث شد تا نگاه پسر کوچیکتر به سمتش برگرده:

● ما اصلاً حواسمون به سایتهای خبری و اینترنت نبود!!! خبر اتفاقات خانواده ی پارک همه جا پخشه و کافیه تا چانیول هیونگ یه سرچ کوچیکی بکنه!!! اونوقت همه چی رو میفهمه و تمام این زحماتمونم به باد میرن!!!

با نگرانی اعلام کرد و باعث شد تا جونگین به فکر فرو بره... تا اینکه بعد از چند لحظه، صدای بکهیون سکوت اتاق رو شکوند:

- به لوهان میگم ترتیبشونو بده... کارمندای شرکت با تو... حواست به اونا باشه تا چیزی رو لو ندن...

با صدایی بی حس بدون گرفتن نگاهش از صورت رنگ پریده ی دوست پسرش گفت و با این حرف سهون نفس عمیقی کشید و مردد سرش رو تکون داد...

دقایقی در سکوتی که هیچکس سعی در شکستنش نداشت گذشت و هر سه پسر به چانیول که با آرامش چشمهاش رو بسته بود خیره شده بودن... بکهیون در حالیکه پلکهای آرومی میزد، تمام سناریوهایی که امکان وقوعشون وجود داشت رو داخل ذهنش بازسازی و خودش رو برای اونها آماده کرد...

پلکهای پسر روی تخت تکون کوچیکی خوردن و در اون بین تنها شخصی که متوجهش شد پزشک جوون بود و همین امر باعث گیر کردن بازدمش داخل گلوش شد!!! لعنت بهش!!! اون اصلاً آماده نبود!!! بکهیون هیچ جوره آمادگیش رو نداشت!!! دوست داشت تا قبل از فاصله گرفتن پلکهای معشوقش فرار کنه!!!

با لرزیدن بیشتر پلکهاش و ناله ی آرومی که از بین لبهاش فرار کرد توجه دو پسر دیگه هم بهش جلب شد...

سهون با نگرانی در حالیکه سعی میکرد بغضش رو مهار کنه به دوستش خیره شد و جونگین هم با کنجکاوی منتظر بهوش اومدنش بود...

و هیچکس حواسش به بکهیونی که همچنان نفسش حبس و لرزش دستهاش بیشتر شده بود، نبود!!!

ناله ی پسر خوابیده بلندتر شد و با کمی مکث پلکهاش از هم فاصله گرفتن و چشمهاش باز شدن... چانیول در حالیکه سعی میکرد تا سردردش رو نادیده بگیره نگاه گنگ و گیجش رو به سقف سفید دوخت و بعد از چند لحظه با سردرگمی مردمکهاش رو داخل اتاق چرخوند...

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now