با حس رطوبتی بر روی گونه اش اخم ظریفی بین ابروهاش تشکیل شد و پلکهاش به آرومی از هم فاصله گرفتن...
به محض باز کردن چشمهاش سایه ای رو روی صورتش دید که با از بین رفتن تاری دیدش، با یک جفت چشم درشت مشکی رنگ و ذوق زده در فاصله ی چند سانتی متری صورتش مواجه شد...
چند پلک شوکه زد و بعد از تحلیل موقعیت، اخمش شدت بیشتری نسبت به قبل گرفتن و با صدایی که به علت تازه بیدار شدنش خشدار و گرفته بود زمزمه کرد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟!!!
که البته جوابش تنها خنده ی ذوق زده و کنار رفتن صورت مقابلش شد!!!
بکهیون با کلافگی بلافاصله روی تخت نشست و نگاهش رو داخل اتاق چرخوند... با به گوش رسیدن صدای دوش حمام و نیمه باز بودن درب اتاقش به جواب سوالش رسید و همین باعث شد تا پلکهاش رو، به روی هم فشار بده و بعد از اون به سمت چپش و جایی که اون موجود کوچولو در حالیکه انگشت شستش رو میمکید و با چشمهای درشتش کنجکاوانه نگاهش میکرد، چرخید و در سکوت با چشمهای ریز شده بهش خیره شد...
حدود سه هفته از محلق شدن اون بچه به جمعشون میگذشت و اونها مجبور شده بودن تا تک اتاق مهمان خونه ی بکهیون رو در اختیارش بذارن که نتیجه اش نقل مکان کردن چانیول به اتاق خودش شده بود و کنارش و روی تختش میخوابید... البته با فاصله!!!
بکهیون هیچوقت شب اولی که چانیول باید روی تختش میخوابید رو فراموش نمیکرد!!! اون پسر قد بلند همزمان با ذوقی که از تمامی حرکات و حالاتش مشخص بود، به شدت معذب و نگران هم به نظر میرسید که در مقابل بکهیون تنها تونست بعد از چرخوندن چشمهاش بدون توجه به اون پسرِ پدر نما گوشه ی تخت و پشت بهش بخوابه...
هرچند که با بالا پایین شدن تشک تخت، حس عجیب و درد خفیفی در وجودش و مخصوصا قلبش پیچید اما به روی خودش نیاورد و در عوض پلکهاش رو برای به خواب رفتن به روی هم فشار داد...
در طی این مدت چانیول به حرفش عمل کرده و اجازه نداده بود تا چشمش به اون بچه بیفته... به همین خاطر صبح ها زودتر از بکهیون از خواب بیدار میشد و سراغ دخترش میرفت و تا قبل از بیدار شدن و خروج پسر کوتاهتر از اتاقش، تمامی کارهای مربوط به دخترش رو انجام میداد و در انتها به اتاقی که چند وقتی متعلق به اون کوچولو شده بود میبردش و سرش رو با اسباب بازیهاش در اونجا گرم میکرد...
همه کاملا در جریان بودن که پارکِ کوچک تنها زمانهایی حق خروج از اتاق خواب و وقت گذرانی در سالن رو داشت که بکهیون در اتاقش به سر میبرد!!!
البته هیچکس نمیدونست که دقیقا به همین دلیل بود که بکهیون اکثر اوقات رو در اتاقش میموند و سرش رو با کتابهاش گرم میکرد!!! اون بچه در این سن به فضای بیشتری برای فعالیتهاش نیاز داشت و پزشک جوون به خوبی از این قضیه مطلع بود!!!
YOU ARE READING
His eyes [Completed]
Romance[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد و به دنبالش درخواست فعالیت در یک بیمارستان روانی خوشنامی رو داد که به برخورد خوبشون با بیمارها شهرت...