خیره به رود تیمز* نفس عمیقی کشید و برای لحظاتی اجازه ی خروج بازدمش رو از ریه هاش نداد و دست هاش رو به داخل جیبهاش فرو کرد...
(*River Thames)
بعد از گذشت ثانیه هایی بازدمش رو به بیرون فوت کرد و نگاهش رو به حجم بزرگ بخار مقابل صورتش داد و به محو شدن سریعش چشم دوخت...
مردمکهای تیره اش دوباره جریان آب مقابلش رو شکار کردن... رقص موج های کوچیک تشکیل شده برروی سطحش که در نتیجه ی وزش باد ضعیفی بود که موجب پریشونی موهای پزشک جوون میشد، باعث هجوم افکار ناخوشایندی به ذهن بی دفاعش شدن...
افکاری که مثل غارتگرانی وحشی، شمشیر به دست، به پسر قدکوتاه حمله میکردن و زخم های عمیقی رو، بر روی وجودش به جا میذاشتن...
و بکهیون دوباره مثل عادت این چند وقت، تسلیم شد و سر به بردگی برای افکارش خم کرد و قلب و روحش پذیرای شکنجه های دردناک متجاوزان غارتگر شد...
تعطیلات کریسمس، گذشته بود و فاصله چندانی تا ولنتاین نبود... لندن رو سرمای عجیبی احاطه کرده بود!!! اما بدون توجه به سرمایی که به زیر پوست صورتش نفوذ میکرد، داخل مرداب افکارش غرق شد...
تعطیلات رو به تنهایی و در خونه ی جدیدش که تفاوت فاحشی با خونه ی قبلیش در کره داشت گذرونده بود... اتفاق جدیدی نبود!!! پزشک جوون به این وضع تنهایی عادت داشت و از یک سنی به بعد تمامی کریسمس ها رو تنها بود...
به جز سال گذشته!!! هنوز هم تصاویر کریسمس قبلی رو به وضوح به خاطر میاورد... بیمارستان... کیک کوچیک... تاریکی... شمع... آرزوها... و دو گوی مشکی که منعکس کننده ی شعله ی کوچیک شمع بودن...
تکخندی زد و بدنش رو برای حس کمتر سرما منقبض کرد... صدای خودش در داخل گوش هاش پیچید... آرزوها!!! آرزوهایی که در اون شب برای پسر مجنون کرد!!! آرزوهایی که بعضی از اونها مثل خنجری وارد قلبش شده بودن و باعث درد عمیقی در سینه ی بکهیون با هر دم و بازدمش میشدن... پزشک جوون تازه متوجه میشد که باید مراقب آرزوها بود...
"با یه دختر خوب آشنا بشی... تشکیل خانواده بدی و صاحب بچه های خوشگل و سالم بشی و در کنارشون تا آخر عمر در آرامش زندگی کنی..."
نیشخندی زد و همزمان همدم این روزهاش رو از جیبش خارج کرد... رول سفید رنگ رو بین لبهای باریکش گذاشت و یک دستش رو حائل شعله ی فندکش کرد... پُک عمیقی به سیگارش زد و دود سرطانزا رو در ریه هاش حبس کرد...
صادقانه خودش هم شوکه بود!!! از برآورده شدن تک به تک آرزوهاش در اون شب لعنتی، اون هم در چنین مدت زمان کم و با همچین کیفیتی حیرت زده بود!!!
گویا اون شب واقعا سانتا در اتاق پسرک مجنون حضور داشته و تمامی آرزوهایی که از میان لبهاش خارج شده رو نوشته بود!!!
YOU ARE READING
His eyes [Completed]
Romance[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد و به دنبالش درخواست فعالیت در یک بیمارستان روانی خوشنامی رو داد که به برخورد خوبشون با بیمارها شهرت...