Chapter 15

2.5K 651 963
                                    

- چرا هنوز حاضر نشدی؟!

بکهیون بلافاصله بعد از ورود به اتاق چانیول و دیدنش با لباس های بیمارستان، پرسید... نگاه پسر بلندتر به سمتش اومد و بعد از چند لحظه با تکون سرش از روی تختش بلند شد و لباس هایی رو که آماده کرده بودن، برداشت... پزشک جوون به سمت پنجره ی اتاق رفت و برای راحتیِ "پارک" موقع تعویض لباسهاش بهش پشت کرد و به منظره ی بیرون زل زد...

تعطیلات کریسمس تموم شده بود و حالا روز دادگاه فرا رسید و اونها باید تا دو ساعت دیگه در اونجا حاضر میشدن...

همونطور که به محوطه ی بیرون خیره بود به روزهای گذشته فکر کرد... تعطیلات کریسمس! روزهایی رو که تمام و کمال در کنار پارک موند، روزهاش رو با اون گذروند و کارهای مختلف رو با اون تجربه کرد... روزهایی که باعث شدن تا پزشک جوون خیلی به معشوقه اش نزدیک بشه... البته پسر بلندتر همچنان کم حرف و سرد بود... اما نگاهش نرم تر و از تلخی کلامش کمتر شده بود... بکهیون راضی بود... به همین مقدار کم هم بشدت راضی بود... ولی در مقابل، حال خودش تعریفی نداشت چون نسبت به قبل وابسته تر و عاشق تر شده بود...

با صدای جیر جیر تخت، از افکارش خارج شد و به پشت سرش نیم نگاهی انداخت و با اطمینان از حاضر شدن "پارک" به سمتش چرخید... با قدم های بلند به سمت پسری که روی تخت نشسته بود رفت و مقابلش ایستاد... با دیدن تیپ جدیدش چشمهاش برقی زد و نفس عمیقی کشید...

- وقت رفتنه... بیا اینم بنداز دور گردنت... هوا سرده...

با لبخند زیبایی گفت و شالگردنش رو از گردن خودش باز کرد و به سمت پسرِ بلندتر گرفت... چانیول بدون حرفی ایستاد و شالگردن رو گرفت و دور گردنش انداخت و منتظر به پسرِ کوتاهتر چشم دوخت... پزشک جوون با حفظ لبخندش دستهاش رو دراز و شالگردن رو مرتب کرد و همزمان به حرف اومد:

- چون نمیخواستی کسی رو از افراد بیمارستان ببینی، بدون اینکه با کسی رو در رو بشی از اینجا میریم بیرون... پس اگه واست جشن خداحافظی نگرفتن ناراحت نشو...

بعد از اتمام کارش قدمی به عقب برداشت و نگاه تحسین برانگیزی به سر تا پای معشوقه اش انداخت و لبخندش پررنگتر شد:

- اینا لباسایی هستن که باید تن تو باشن، نه لباس بیمارستان... و این قضیه از روز اولی که دیدمت به طرز عجیبی به چشمم اومد... خوشتیپ شدی...

نگاهش رو بالاتر برد و روی چشمهای درشت مقابلش نگه داشت:

- واست جشن خداحافظی گرفته نشد اما من میخوام از طرف تمام افراد این بیمارستان، ترخیصتو بهت تبریک بگم... همینطور میخوام از طرف اونا و خودم بهت بگم که بابت تمام روزها و دقایق و ثانیه های این دو سال متأسفیم... میدونم که لیاقت طلب بخشش رو نداریم اما ازت میخوام، هر وقت احساس کردی که آروم شدی و میتونی فراموش کنی، ما رو هم ببخشی...

His eyes [Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt