بدون توجه به پیچش دردی که در تک تک اعضای بدنش حس میشد، با زحمت از تاکسی پیاده شد و با قدم هایی که روی زمین کشیده میشدن به سمت خونه اش رفت...
دستش رو با سستی وارد جیبش کرد و بعد از پیدا کردن کلیدها، سرش رو بالا برد و با دیدن سایه ی شخصی در داخل حیاطش و کنار درب ورودی اخم ظریفی کرد...
تاریکی هوا کمکی به شناسایی اون شخص نمیکرد و خودش هم خسته تر از چیزی بود که قصد درگیر کردن ذهنش رو داشته باشه...
بنابراین درب کوتاه و نرده ای حیاط که ارتفاعش تا گردنش بود رو باز کرد و با قدم های آرومی به طرف ساختمان خونه ی ویلاییش به راه افتاد...
با نزدیک شدنش به ساختمان شخص مورد نظر به سمتش برگشت و باعث شد تا ابروهای پزشک جوون در هم گره بخورن و آه از نهادش بلند بشه... بکهیون در اون لحظه از شب واقعاً کشش یک دراما رو نداشت!!!
پلکهاش رو در مقابل چشمهای درشتی که منتظر بهش خیره بودن، بهم فشار داد و نفس عمیقی کشید... به محض باز کردن چشمهاش قدمی به جلو برداشت و خیره به مردمکهای مقابلش با لحنی سرد پرسید:
- میشه بدونم که اینجا چیکار میکنی؟!
تکخندی زد و با نیشخندی ادامه داد:
- یا نه... میشه بگی اینجا رو چجوری پیدا کردی؟!!! تعقیبم میکنی یا چی؟!!!
جمله ی آخر رو با چشمهای ریز شده پرسید و منتظر به شخص مقابلش خیره شد...
چانیول که با نگاه و لحن پزشک جوون سرمای بیشتری رو احساس میکرد، بازدمش رو بیرون داد و با صدای آرومی جواب داد:
+ به نگهبان ساختمون مطبت گفتی نذاره حتی واردش بشم و منم حتما باید میدیدمت... پس اومدم اینجا...
لبخند تلخی زد و نگاهش رو روی چهره ی ظریف مقابلش چرخوند:
+ و تعقیب؟!!! ما نیازی به تعقیب همدیگه نداریم بک... چون همیشه آخرش راهمون به همدیگه ختم میشه و این واقعیت انکار ناپذیر زندگی ماست...
با این حرف بکهیون ابروهاش رو بالا داد و پوزخند تمسخرآمیزی زد:
- ما؟!!! زندگی ما؟!!! کدوم واقعیت؟!!! از کِی تا حالا من و تو، "ما" محسوب شدیم که خودم نمیدونم؟!!!
با تمسخر پرسید و پوزخندش رو عمیقتر کرد... پسر بلندتر انگشتهاش رو کلافه بین موهاش لغزوند و آهش رو بیرون داد...
احساس میکرد که این بکهیون رو نمیشناسه!!! واقعا هم نمیشناخت!!! "بکهیونِ اون" تلخ نبود!!! در حالیکه شخص مقابلش سراسر تلخی بود!!! تلخیای که گلوی آدم رو می بُرید و میسوزوند...
با اینحال نگاه غمگینش رو از پسر کوتاهتر نگرفت و با صدای گرفته ای جواب داد:
+ واقعیتی که میگه من و تو برای همیم... چیزی که از اولم بوده... میپرسی که از کِی من و تو، "ما" شدیم؟!!! باید بگم که دقیقا از روزی که چشمامون به چشمای هم افتاد، شدیم "ما" بکهیونِ عزیزِ من...
YOU ARE READING
His eyes [Completed]
Romance[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد و به دنبالش درخواست فعالیت در یک بیمارستان روانی خوشنامی رو داد که به برخورد خوبشون با بیمارها شهرت...