+ میشه با هم صحبت کنیم؟
به محض رسیدن به خونه و گشتن به دنبال دوست پسرش و پیدا کردنش در داخل آشپزخونه، بدون مقدمه مخاطب سوالش قرار گرفت و باعث تعجبش شد!!!
یک هفته از اون شب کذایی میگذشت و طی این مدت، اون دو پسر برخوردی با هم نداشتن!!! چون چانیول تمام مدت از بکهیون فرار میکرد و سعی داشت تا باهاش رو در رو نشه و شب ها به درخواست پسر بلندتر جدا از هم میخوابیدن!!!
مثل زوج های در شُرُفِ طلاق یا جدایی!!!
اما پزشک جوون با اینکه سخت بود، درک کرد و فضا رو برای دوست پسرش باز گذاشت تا تحت فشار قرار نگیره و بتونه با اتفاقات پیش اومده کنار بیاد...
و این، اولین جمله بعد از یک هفته دوری اونها بود و این مسئله، بکهیون رو همزمان خوشحال و نگران میکرد... خوشحال؛ بخاطر اینکه بعد از یک هفته صدای معشوقش رو میشنید و قرار بود با هم صحبت کنن و نگران؛ بخاطر نحوه ی شروع این مکالمه!!!
با این حال، لبخندی زد و با تکون سرش پشت میز و روبروی پسر بلندتر نشست و دستهاش روی میز داخل هم حلقه کرد:
- در مورد چی؟!!!
با لحنی آروم در حالیکه سرش رو به سمت شونه اش خم کرده بود و نگاهش با دلتنگی روی پسر مقابلش میچرخید، پرسید و منتظر موند...
چانیول برای چند لحظه به چشمهاش زل زد و بعد نگاهش رو گرفت و به ماگ داخل دستش داد... بعد از لحظاتی که در سکوت گذشت همونطور که با انگشتش لبه ی ماگ رو لمس میکرد، بدون گرفتن نگاهش به حرف اومد:
+ توی این یه هفته یه کارایی کردم...
مکث کرد و لبهاش رو، به روی هم فشار داد... بکهیون با اضطرابی که خیلی ناگهانی به دلش راه پیدا کرده بود، لبهاش رو جمع کرد:
+ در مورد بیماریم...
- تو بیمار نیستی...
پزشک جوون به سرعت وسط حرفش پرید و قطعش کرد... نگاه پسر بلندتر بالاخره از لیوانش برداشته و به چشمهای ناراضی دوست پسرش منتقل شد:
+ لطفاً بذار حرفمو بزنم...
با جدیت درخواست کرد و بکهیون که فهمیده بود مکالمه ی جالبی رو در پیش ندارن، به صندلیش تکیه داد و دستهاش رو با اخم ظریفی روی سینه اش گره زد:
+ بیماری یا هر کوفت دیگه ای... منظورم همین حالات مزخرفمه... در مورد این خیلی تحقیق کردم و فهمیدم که هیچ درمانی واسش وجود نداره!!!
پسر کوتاهتر دهن باز کرد تا حرفی بزنه که با بالا بردن دستش مانع شد و بلافاصله ادامه داد:
+ به جز یکی... هنوز یه راه درمان هست و من در موردش کلی مقاله خوندم و حتی با جونگین هم صحبت کردم و فهمیدم که این واقعاً تنها راهیه که دارم...
ČTEŠ
His eyes [Completed]
Romance[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد و به دنبالش درخواست فعالیت در یک بیمارستان روانی خوشنامی رو داد که به برخورد خوبشون با بیمارها شهرت...