صدای آژیر ماشین ها، خش خش بیسیم ها و هیاهو و همهمه ی داخل اداره ی پلیس بیشتر روی مُخش میرفتن و به اعصابش خط مینداختن...
با فشردن چشمهاش به روی هم و بالا گرفتن سرش برای کمک به توقف خون دماغش، سعی در توجه کمتر به صداهای اطراف داشت، اما بی فایده بود...
زمان از دستش در رفته بود و هیچ ایده ای در مورد اینکه چند دقیقه یا ساعته که روی اون صندلی فلزی نشسته نداشت... هیچوقت فکرش رو نمیکرد که یک روزی پاش به همچین جایی باز بشه!!!
اون کجا و این مکان کجا؟!!! تنها مکانی که هیچ جوره بهش نمیخورد و باهاش جور در نمیومد!!!
با احساس متوقف شدن صدای قدم هایی در مقابلش چشمهاش رو باز کرد و سرش رو پایین آورد و با دوستش که در سکوت تنها با اخم غلیظی نگاهش میکرد، چشم تو چشم شد... نگاه مینسوک اصلاً دوستانه و نرم نبود!!!
- مرسی که اومدی... مــ....
با صدای خفه ای به حرف اومد که با زمزمه ی عصبانی دادستان جوون نصفه موند:
■ خفه شو بک... فعلاً نمیخوام اون صدای نحستو بشنوم...
با صدای پایینی غرید و بدون توجه به صورت کبود و خونیِ پسرِ احمقِ روبروش، به سمت اولین بازپرس رفت... کیفش رو بین دستهاش جابجا کرد و نگاهی با مأمور شکم گنده انداخت:
■ سلام... کیم مینسوک هستم... وکیل بیون بکهیون...
با اشاره به پسری که پشت سرش روی یکی از صندلی ها نشسته بود، اعلام و توجه مأمور خپل رو به خودش جلب کرد:
# متوجه شدم... در جریانید که موکلتون برای چی اینجا هستن؟
مأمور پلیس همونطور که برگه ها رو جابجا میکرد، بدون نگاه به دادستان جوون، پرسید... مینسوک دلش میخواست که بگه بخاطر حماقتش اما نمیتونست... بنابراین، تنها به جوابی که اون مرد چاق منتظرش بود، اکتفا کرد:
■ بله... ضرب و شتم و درگیری...
همراه با چشم غره ای به پسر پشت سرش گفت و مأمور سرش رو به تایید بالا و پایین کرد و بالاخره نگاه بی حوصله اش رو از برگه های روی میز گرفت و به دادستان مقابلش داد:
# شاکیشون ایشونه... اگر بتونید رضایتشون رو بگیرید، موکلتون بعد از یه تعهد میتونن برن ولی اگه رضایت ندن، آقای بیون امشب رو مهمون ما هستن و فردا میرن دادسرا...
با اشاره به پسر هیکلی و ورزشکاری که با اخم غلیظی روی صندلیِ نزدیکِ میز نشسته بود گفت و دوباره به بررسی برگه هاش پرداخت...
مینسوک نگاهی به پسر شاکی که اوضاع صورتش دست کمی از دوستش نداشت، انداخت و نفس حرصی و عمیقی کشید و قدمی به سمتش برداشت و مقابلش ایستاد:
■ سلام... کیم مینسوک هستم... موکل کسی که باهاتون درگیر شده...
نگاه عصبانی پسر شاکی، با این حرف روی پسر مقابلش نشست... اخمش غلیظتر شد و دندونهاش رو، به روی هم فشار داد:
YOU ARE READING
His eyes [Completed]
Romance[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد و به دنبالش درخواست فعالیت در یک بیمارستان روانی خوشنامی رو داد که به برخورد خوبشون با بیمارها شهرت...