Chapter 2

3.2K 912 406
                                    

آقای لی آخرین مریضی بود که باید قبل از نهار ملاقات و وضعیتش رو بررسی میکرد. مرد با تجربه ای که مرگ زنش رو تاب نیاورد و کارش به اینجا کشیده شد. تمایلی به بهبود نداشت و روزشماری میکرد برای دیدار مجدد همسرش. کسی که عاشقش بوده و هست.
"عشق". عبارتی معروف و آرامش بخش و در عین حال گمنام، مجهول و خطرناک!

با خستگی از روزی پرکار و شلوغ به سمت اتاق استراحت پزشکان حرکت کرد. با تمام پرسنل تقریبا آشنا شده بود.

توی مسیر از جلوی اتاق پسر عجیب رد شد که باعث توقفش شد. عقب گرد کرد و از پنجره ی کوچیک روی در به داخل نگاهی انداخت.

پسر جوون پشت پنجره ی اتاق ایستاده بود و محوطه ی بی روح بیمارستان رو تماشا میکرد. چند دقیقه ایستاد و روی پسر دقیق شد. ظاهرا آروم بود. به هرحال صورتش رو نمیدید و نمیتونست با اطمینان نظری بده. حدس اینکه هنوز در اتاقش قفله سخت نبود. چون از دیدار اول و شناخت سطحیش مطمئن بود اگر پسر عصبانی در بند نبود الان آروم در اتاقش نمی ایستاد.

پارک تکونی خورد و باعث شد بکهیون به خودش بیاد سریع از جلوی پنجره و در کنار بره تا دیده نشه.

یه چیزی این وسط و در مورد این پسر عجیب بود و نمیتونست بفهمه. به هرحال تا تلاش نمیکرد و وارد قضیه نمیشد هم نمیفهمید.

مقصد رو عوض کرد و تصمیم گرفت پیش رئیس جوون بره.

بعد از هماهنگی های همیشگی وارد اتاق شد و سرش رو به نشونه احترام خم کرد. جونگین با دیدنش لبخندی زد و دستش رو به نشونه ی نشستن به سمت مبل دراز کرد:

×اوه دکتر بیون. خوش اومدی. وقتی منشی گفت اومدی تعجب کردم! بشین راحت باش.

بکهیون لبخندی زد و بعد گفتن "ممنونم" نشست.

جونگین دست هاش رو روی میز بهم گره زد و سکوت کوتاهی رو که ایجاد شده بود شکست:

× خب. روز اول کاریت چطور بود؟ با بیمارا و محیط و پرسنل آشنا شدی؟ نظرت چیه؟

- خیلی خوب بود. بله آشنا شدم. افراد اینجا خیلی بهم لطف دارن. دقیقا همون چیزیه که میخواستم. حال بیمارا خوبه و آرومن. انگار یه جورایی قبول کردن در صلح کنار هم اینجا زندگی کنن و مزاحم افراد دیگه نشن.

جونگین سری تکون داد و لبخندش بزرگتر شد:

× اینا بخاطر روش های درمانی منحصر بفرد اینجاست. اونا فقط خسته ان. میشه بدون خشونت و شکنجه، با آرامش هم کنترل و کمکشون کرد.

- درسته.

بکهیون گفت و مکثی کرد. برای حرفی که میخواست بزنه تردید داشت. هنوز هیچی رو سبک و سنگین نکرده بود و فقط یه تصمیم ناگهانی گرفته بود. جونگین که انگار متوجه تردیدش شده باشه به حرف اومد:

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now