- هنوز ازم دلخوری؟
بکهیون بالاخره بعد از چند دقیقه که دید پسر روبروش قصد حرف زدن نداره سکوت اتاق رو شکست. پسر بلندتر که به وضوح همچنان ازش دلخور و ناراحت بود جوابی نداد و صورتش رو بیشتر در هم کشید...
"کیوت" تنها کلمه ای بود که در اون لحظه توی سر بکهیون از تماشای منظره ی روبروش شکل گرفت و باعث شد لبخند پررنگی بزنه...
- اگه نمیخواستی باهام حرف بزنی پس چرا احضارم کردی؟!
پسر کوتاهتر با چشمای درشت شده دوباره سعی کرد سکوت و جو سنگین اتاق رو از بین ببره و بالاخره نتیجه داد...
نگاه جدی رئیس جوون از روی میز و نوشته های زیر دستش بالا اومد و به چشمای براق پسری که روی مبل چرم نشسته بود منتقل شد... خودکارش رو روی میز انداخت و دست هاش رو در هم گره کرد. با ابروهای بهم نزدیک شده و لحنی سرد سوالش رو پرسید:
× اوضاعت با "بیمارت" چطوره؟
بیمار رو محکم تر و با طعنه پرسید و منتظر جواب موند...
- عالی... میبینی که مشکلی پیش نیومده و صدایی ازش در نیومده... همه چی تحت کنترل و امن و امانه...
بکهیون با یه لبخند بزرگ و لحن خوشحال مصنوعی خیلی راحت دروغ گفت!!! چون لعنت بهش... هیچی مرتب نبود!!! هیچی... از روزی که اون حرفا رو به پسرک مجنون زده بود، یک هفته ای میگذشت و توی این یک هفته پزشک جوون میتونست قسم بخوره به جنون رسیده و اونم با دیوونه شدن فاصله ای نداره...
چانیول از اونروز تا همین دقیقه و ثانیه ای که بک اینجا و در اتاق جونگین نشسته بود هیچ حرکت یا حرفی نزده بود...
هرروز صبح از خواب بیدار میشد، بدون دردسر مثل بچه های حرف گوش کن داروهاش رو میخورد و برای غذاهاش هم بدقلقی نمیکرد... در جواب سوال ها و حرف های "پزشکش" سکوت میکرد و فقط از پنجره به بیرون زل میزد...
شاید هرکسی جای بکهیون بود از این وضعیت پسر قد بلند راضی میبود و حتی احساس پیروزی هم میکرد ولی این از نظر پزشک جوون فقط "خطرناک" بود...
با اینحال پسر کوتاهتر زیاد پاپیچ نمیشد و اجازه میداد تا پسر دردسرساز فکر کنه. در واقع بهش فضا داد تا "پارک" راحتتر و بهتر تصمیم بگیره...
اما الان از نظرش زیادی طول کشیده بود و این نگرانش میکرد... این فقط یک معنی داشت؛ "پارک" داشت به حرفاش فکر میکرد و به دنبالش حتما در جدال بزرگی گیر کرده... به همین دلیل بکهیون قصد داشت امروز به این بازی خاتمه بده و کرنومتر فرصت چان رو خاموش کنه...
با همه ی اینها بکهیون دلیلی نمیدید تا رئیسش از این قضیه بویی ببره و بفهمه یه جای کار میلنگه که البته با حرفی که از پسر برنزه شنید فهمید این قضیه زیاد آسون نیست!
YOU ARE READING
His eyes [Completed]
Romance[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد و به دنبالش درخواست فعالیت در یک بیمارستان روانی خوشنامی رو داد که به برخورد خوبشون با بیمارها شهرت...