Chapter 1

4.7K 865 189
                                    

+ مطمئنی میخوای استعفا بدی؟

رئیس بیمارستان بعد از نگاهی به استعفانامه و برداشتن عینکش رو به بکهیون گفت.

- بله قربان. اینجا جای من نیست. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا عادت کنم و اهمیت ندم ولی نتونستم. متاسفم که ناامیدتون میکنم.

+ بکهیون اینجا تیمارستانه و توام یه روانپزشکی. محض رضای خدا. وضع همه ی تیمارستان ها اینجوریه. اگه با اون مریضا اینطور برخورد نشه نمیشه کنترلشون کرد!!! اصلا درک نمیکنم تو با این روحیه و اخلاقت واسه چی این رشته رو انتخاب کردی!!!

بکهیون به شدت کفری شد، نگاهی به مرد مقابلش کرد و سعی کرد لحنش رو آروم نگه داشته باشه:

- شاید شما درست میگید هرچند نظر شخصی من چیز دیگه ایه. اما درست و غلط بودن تصمیمم الان اهمیتی نداره. دیگه نمیتونم اینجا بمونم و ممنون میشم اگه با استعفانامم موافقت کنید.

پزشک کهنه کار برای چند لحظه به صورت مصمم پسر جوون نگاه کرد و در آخر بعد از آه کوتاهی مجبور به موافقت شد:
+ اوکی. درسته که تو تقریبا بهترین نیرومون بودی و یه وقتایی هم بابت آرمان های کوفتی توی مغزت عذابمون میدادی و دردسر درست میکردی ولی وقتی خودت نخوای من نمیتونم به زور نگهت دارم. اگه فکر میکنی داری کار درستی انجام میدی و میتونی به چیزی که میخوای برسی و پیداش کنی، همین الان مهر و امضای تایید و موافقت رو پای نامه ات میزنم. امیدوارم پشیمون نشی.

بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد:

+ در ضمن در اینجا همیشه به روت بازه و هر وقت پشیمون شدی میتونی برگردی همینجا.

بکهیون نگاه قدرشناسانه ای به مرد روبروش انداخت و لبخند کوچیکی زد:
- ممنونم از لطفتون.
به همین جمله بسنده کرد و بعد از بلند شدن تعظیم کوچیکی کرد و رفت. اون همین حالا، اولین قدم رو به سمت مسیر جدید سرنوشتش برداشته بود
.........

آفتاب کم جون پاییز که امروز به طرز عجیبی پرقدرت تر از روزای دیگه میتابید مجبورش کرد چشماش رو باز کنه. چند بار برای رفع خواب آلودگیش پلک زد و بیخیال چرت کوتاهی که قصد داشت تا رسیدن به مقصد بزنه شد.

دقیقا 16 روز از استعفا و ارسال درخواستش به بیمارستان روانی جدیدی که توی خوش برخوردی با مریض هاش معروف بود، میگذشت...

و حالا اینجا بود. توی تاکسی و در مسیر محل کار جدیدش برای شروع اولین روز کاری.
نه استرس داشت و نه نگران بود. به خودش ایمان داشت و مطمئن بود کارش رو بلده و میتونه از پسش بر بیاد. اون جزء بهترین ها در محل کار قبلیش بود.
با توجه به شنیده ها و تحقیقاتش این بیمارستان میتونست بهترین جا واسه اون باشه.جایی که بتونه در اون، با آرامش به چیزی که همیشه میخواست و براش آموزش دیده بود برسه.

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now