Chapter 34

2K 630 596
                                    

خیره به تصویر خودش در داخل آینه، گره‌ی کراواتش رو بست و به دور یقه‌ی پیراهنش محکمش کرد... با اطمینان از کراواتش، بدون گرفتن نگاه بی حسش از چهره ی رنگ پریده ی خودش، دکمه های آستین هاش رو بست و در حال مرتب کردنشون بود که با صدای شخص پشت سرش مکث کوتاهی کرد:

● مجبور نیستی به اون مهمونی کوفتی بیای که حالا اینطور با وسواس به تیپت میرسی!!!

سهون که نیم ساعتی میشد روی تخت خواب خونه ی پزشک جوون نشسته بود و در سکوت با چشمهاش حرکاتش رو دنبال میکرد، با حرص از بین دندون های چفت شده اش غرید و باعث شد تا نگاه سرد پسر کوتاهتر برای لحظه ای از داخل آینه داخل چشمهاش قفل بشه...

نگاهش رو گرفت و همزمان با مرتب کردن آستینهاش پوزخندی زد و به سمت پسر کوچیکتر چرخید و با بالا دادن ابروی راستش به حرف اومد:

- توقع نداری که مراسم عروسی دوستمو از دست بدم؟!!!

با این جواب، چشمهای سهون گرد شدن و با بُهت به پسر مقابلش خیره شد که البته این حالت طولی نکشید و در کسری از ثانیه عصبانیت جای بُهت رو گرفت:

● از این که ادای آدمای قوی رو در میاری متنفرم...

با صدایی که سعی در کنترلش داشت توپید و با ندیدن تأثیری روی چهره ی پسر بزرگتر فکش منقبض شد:

- اصلاً تو چرا اینجایی؟!!! الان نباید کنار دوستت باشی؟!!!

بکهیون همزمان با رفتن به سمت کُتش که از چوب رخت آویزون بود با صدایی بی حس پرسید که باعث متورم شدن رگ گردن پسر کوچیکتر شد:

● اون مهمونی تخمی و صاحب تخمی ترش واسم هیچ اهمیتی ندارن...

سهون با بلند شدن از روی تخت و مشت کردن دستهاش خیره به پشت قامت پزشک جوون که در خونسردی در حال به تن کردن کُتش بود جواب داد:

- این خیلی بده که نسبت به دوست بچگیهات انقدر بی مسئولیتی...

بکهیون بدون نگاه به پسر پشت سرش در حالیکه به سمت آینه میرفت تا یقه ی کت گرون قیمتش رو درست کنه گفت که باعث ته کشیدن صبر سهون شد...

پسر بلندتر با صورتی سرخ از عصبانیت با چند قدم خودش رو به پسر کوتاهتر رسوند و با گرفتن بازوش اون رو به سمت خودش برگردوند و با فکی منقبض شروع به صحبت کرد:

● تمومش کن... نقش بازی کردن رو تموم کن... این حالَتای مسخره و به اصطلاح کول رو تموم کن... ما به اون مراسم جهنمی نمیریم...

بکهیون با ابروهای بالا رفته و نگاهی خونسرد اول نیم نگاهی به بازوش که در بین انگشتان پسر کوچیکتر گرفتار شده بود انداخت و بعد به مردمکهای لرزون مقابلش خیره شد:

- ما به اون مراسم میریم چون که من واقعاً نمیخوام دوستمو توی بهترین شب زندگیش تنها بذاریم... توعم دست از این حرکات بچگانه و نسنجیده ات بردار...

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now