- واااوو!!! واقعاً از این پیانو استفاده میکردین یا فقط برای دکور اینجا گذاشته شده؟!
+ میزدم... قبلاً...
بکهیون بعد از پیدا کردن یک پیانوی مشکی رنگ، در یکی از اتاق های عمارت و نشستن به روی صندلیش، به محض احساسِ حضورِ چانیول در داخل اتاق، همونطور که انگشتهای کشیده اش رو روی کلاویه ها میکشید، پرسید و چانیول هم بعد از کمی مکث با لحنی مردد و زمزمه وار جواب داد...
چشمهای پزشک جوون بلافاصله گشاد شدن و با حالتی شگفت زده به پسر بلندتر که در چهارچوبِ درب ایستاده بود، نگاه کرد:
- تو واقعاً پیانو میزدی؟!!!
چان با تکون ضعیف سرش "اوهومی" زمزمه کرد و نگاهش رو به پیانوی قدیمیش داد...
پسر کوتاهتر با لبخندی بزرگ از روی صندلی بلند شد و به سمت دوست پسرش رفت و مقابلش ایستاد... با این کار توجه پسر بلندتر بهش جلب و به چشمهای کوچیکش خیره شد... پزشک جوون دستهاش رو جلو برد و دستهای بزرگ و مردونه ی معشوقه اش رو در دستش گرفت... بعد از چند لحظه نگاهش رو از دستهاشون که چفتِ هم شده بودن گرفت و برای نگاه کردن به چشمهای درشت پسر بلندتر، سرش رو بالا گرفت...
بکهیون عاشق اختلاف قدشون بود... به زبون نمی آورد... اما توی دلش برای تفاوتهایی که در هیکل و اندامشون وجود داشت، جون میداد... و این حس، پزشک جوون رو متعجب میکرد، چون اون هیچوقت در زندگیش احساساتی نبوده و عمل نکرده!!!
- برای منم پیانو میزنی؟!
با صدای آرومی به همراه لبخندش خیره به گوی های شفاف روبروش زمزمه کرد و انگشتهای دستش رو بدون گرفتن نگاهش، در بین انگشتهای پسر بلندتر فرو برد... چانیول با حس انگشتهای کشیده ی دوست پسرش در بین انگشتهاش، نفس عمیقی کشید و بعد از چرخوندن نگاهش روی صورت ظریف مقابلش به نرمی جواب داد:
+ شاید... شاید یه روزی که بهتر شدم...
با این حرف، نگاه بکهیون جدی شد اما لحن نرم خودش رو حفظ کرد:
- تو همین الان هم حالِت خوبه و از منم سالمتری... انقدر به خودت تلقین نکن... تا خودت نخوای و تلاش نکنی، این یه ذره افسردگیت خوب نمیشه... باید کم کم از پیله ای که واسه خودت ساختی بیای بیرون و به زندگی عادیت برگردی...
مکثی کرد و نگاهش رو روی صورت پسر بلندتر گردوند و بعد از زبون زدن لبهاش ادامه داد:
- اتفاقاً میخواستم بهت بگم، بهتره که از همین هفته بری به شرکتت و کارِتو شروع کنی... دیگه وقتشه که وارد اجتماع بشی...
بلافاصله بعد از این حرف، چان دستهاش رو از داخل دستهای دوست پسرش خارج کرد و همراه با اخمی که روی صورتش ایجاد شده بود، یک قدم عقب رفت:
YOU ARE READING
His eyes [Completed]
Romance[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد و به دنبالش درخواست فعالیت در یک بیمارستان روانی خوشنامی رو داد که به برخورد خوبشون با بیمارها شهرت...