دستهاش رو با بی دقتی و بی حوصلگی شست و نگاهش رو بالا برد و از آینه ی کوچیک روی دیوار به چهره ی آشفته ی خودش خیره شد...
موهاش با نهایت بی نظمی پیشونیش رو پوشونده بودن و چربی و کثیفیش توی ذوق میزدن... ته ریش کمرنگی باعث تیرگی چونه و بالای لبش شده بود و در نهایت چشمهای سرخش بی خوابی چندین روزه اش رو فریاد میکشیدن...
نگاهش رو بی توجه به کبودی کمرنگ شده ی گوشه ی لبش از آینه گرفت و با نفس عمیقی از دستشویی کوچیک بیمارستان بیرون زد...
به محض اینکه بیرون رفت، سهون با چشمهایی نگران مقابلش سبز شد و در حالیکه به چشمهاش زل زده بود به حرف اومد:
● برو خونه و یه خورده استراحت کن... نیاز به یه دوش آب گرم و خواب داری... من اینجا هستم نگران نباش...
پلک بی حوصله ای نسبت به حرفهای تکراری سهون زد و بی توجه بهش از کنارش عبور کرد که البته با ادامه ی حرفش متوقف شد:
● اینطوری میتونی چند ساعتی ام کنار هیونا باشی... از وقتی اومدی کُره فقط چند دقیقه اونم سَرِپا دیدیش و اون بچه داره بی تابیتو میکنه!!!
با حرص حرفش رو زد و باعث شد تا با برگشتن دوستش به سمتش و دیدن نگاهش از حرفهاش پشیمون بشه...
چانیول در حالیکه چشمهاش قرمزتر از دقایق پیش شده بودن، به دونسنگش خیره شد و بعد از فشردن لبهاش به روی هم و نفس عمیقی صدای خشدار و گرفته اش به گوشهای سهون رسید:
+ چرا فکر میکنی که نمیدونم؟!!! چرا هی با تکرارشون آزارم میدی؟!!! فکر میکنی نمیدونم که بدنمو بوی گوه برداشته و دخترم یه جایی توی این شهر دلش از دستم خونه؟!!!
با تکون سرش به طرف و قورت دادن آب دهنش ادامه داد:
+ باور کن همه ی اینا رو میدونم سهون... حتی خیلی بیشتر از تو میدونم...
دستهاش رو به دو طرف باز کرد و با نگاه و سرش به اطراف اشاره کرد:
+ ولی وضعیتمو که میبینی!!! منِ لعنتی الان توی جهنمم و فعلا هیچ کاری از دستم بر نمیاد... بفهم اینو... برای یه بارم که شده بفهم و دست از آزار دادنم با حرفات بردار...
با صدایی که توی جمله ی آخر شکست حرفش رو به اتمام رسوند و بدون اینکه منتظر جواب دوستش بمونه چرخید و ازش دور شد...
سهون که دهنش رو برای جواب باز کرده بود، بست و همزمان با زدن دستهاش به کمرش دندونهاش رو، به روی هم فشار داد و با چشمهایی که بخاطر هجوم اشک به پشت پلکهاش تار میدیدن دور خودش چرخ زد و در نهایت حرص و ناراحتیش رو با لگدی به سطل آشغالی که در نزدیک ترین فاصله ازش قرار داشت خالی کرد...
چانیول همونطور که سعی داشت تا توده ی بزرگ شده ی داخل گلوش رو پایین بفرسته با قدم هایی بلند راهروی سفید رنگ رو طی میکرد و با حس مسدودتر شدن راه گلوش با حرص دو دکمه ی بالای پیراهنش رو باز کرد...
DU LIEST GERADE
His eyes [Completed]
Romantik[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد و به دنبالش درخواست فعالیت در یک بیمارستان روانی خوشنامی رو داد که به برخورد خوبشون با بیمارها شهرت...