Chapter 3

2.8K 824 260
                                    

پوک آخر رو عمیق تر به سیگارش زد و توی زیرسیگاری میز کنار تختش خاموشش کرد. زیاد سیگار نمیکشید. به هر حال پزشک بود. میدونست ضرر داره. آگاه بود به این مسائل.

معمولا مواقعی که احساس میکرد کم آورده یا به بن بست خورده و نیاز به آرامش داره سراغش میرفت. در کل شاید سالی یکی دوبار...

آخرین بار چندماه پیش بود. روز مرگ دختری که بخاطر تجاوز گروهی دچار افسردگی حاد شد و مجبور به بستری شده بود. مکانی که خانواده ای با هزار امید و آرزو دخترشون رو سپرده بودن تا شاید سالم تحویلش بگیرن! ولی در عوض جنازه اش به آغوششون برگشته بود...

چرا؟! چون توی بیمارستان هم بهش تجاوز شد!!! دقیقا توی بیمارستان لعنت شده ای که خودش کار میکرد. فردای تجاوز دختر رو مرده پیدا کردن. خودکشی کرده بود! متجاوز رو پیدا و مجازات کردن. یک دکتر! همکارش!!! مضحک ترین چیزی که در کل عمرش میتونست ببینه.

دقیقا همون جا و لحظه بکهیون احساس کرد قفسه سینه اش تنگ شده و نمیتونه زیر سقف اون خراب شده نفس بکشه. بلافاصله به پشت بوم تیمارستان رفته بود و سیگار کشید. همزمان با له شدن فیلترش زیر پاش اونم به نتیجه رسید و تصمیمش رو گرفته بود... که "این جهنم جای من نیست و دیگه نمیتونم تحمل کنم. کافیه"...

الان هم یکی از اون مواقع بود! بعد از ملاقات نه چندان خوشایندی که با پسر عصبانی داشت و شب کوفتی ای که گذرونده بود! محض رضای خدا!!! به چه دلیل فاکی ای تا صبح خواب چشمای پسرک مجنون رو دیده بود؟! چرا باید وقتی که بیدار شد با حس تلخی ای که تو کل وجودش داره پخش میشه حالش به این روز بیفته که دست به دامن این ماده سرطان زا بشه؟!!

نمیدونست! فعلا هیچی نمیدونست! ولی باید میفهمید...

سرش رو تکون داد تا هاله ی افکارش پخش بشن. بعد از نفس عمیقی که کشید دوباره درد توی وجودش پخش شد! در واقع با هر نفسی که میکشید این اتفاق میفتاد.

از ضربه ای که با حمله ی "پارک" بهش وارد شده بود بدنش آسیب دیده بود و به شدت درد میکرد. نیازی به مراجعه به پزشک نداشت. مطمئن بود استخوان هاش سالمن و فقط دچار کوفتگی شده. حالا هم اثر مسکن هایی که دیشب خورده بود از بین رفته و قصدی هم برای تمدیدشون نداشت. چون روی هوشیاری و تمرکزش تاثیر میذاشتن و امروز هم باید به بیمارستان میرفت.

مهمتر از همه امروز چانیول رو ملاقات میکرد و با توجه به چیزایی که دیروز دیده بود به هوشیاری و آمادگی صددرصدش نیاز داشت.

از روی تخت بلند شد و به سمت حموم رفت تا با دوش آب گرم دردش رو تا حدودی تسکین بده. لباسش رو در آورد و به تصویر خودش در آینه نگاه کرد. یه کبودی بزرگ وسط قفسه سینه اش. برگشت و به پشتش هم نگاهی انداخت. وضع همون بود. از گردن تا کمر کبود!!!

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now