به محض پارکِ ماشین در گوشه ی خیابون و قفلِ درهاش، به سمت ساختمون بلندی که در سمت دیگه ی خیابون قرار داشت، دوید...
نمیدونست چه اتفاقی افتاده!!! فقط به محض دریافت تماس سهون که درخواستِ دیدار سریعش رو داشت، از بیمارستان بیرون زد و حالا اینجا بود... شرکت معشوقه اش...
سهون از روزی که چانیول تصمیم به بازگشت به شرکتش رو گرفته بود، شرکت و کارهای خودش رو به دوستانش و سهام داران دیگه سپرده بود و در کنار دوستش تلاش کرد تا این شرکت به روزهای اوجش برگرده...
بکهیون شک نداشت دلیل این دیدار ناگهانی، دوست پسرشه و همین باعث بالا رفتن ضربان قلبش شده بود... فقط امیدوار بود که اتفاق بدی نیفتاده باشه...
زمانی که وارد لابی شد و خواست که به سمت آسانسور بره، نگهبان مانع شد:
# ببخشید آقا... شما با کسی کار داشتین؟!
پزشک جوون همون طور که نفس نفس میزد و نگاه مضطربش به اطراف میچرخید به سرعت جواب داد:
- بله... اوه سهون... آقای اوه سهون...
# قرارِ ملاقات قبلی داشتین؟!
نگهبان با سماجت پرسید و این بکهیون رو کلافه میکرد... نمیدونست که چه جوابی بده و این حضورش قرار قبلی محسوب میشه یا نه! پس فقط به همراه تکون سرش تایید کرد:
- بله داشتم...
# شما آقای...؟
- بیون بکهیون...
پزشک جوون فقط دعا میکرد که نگهبان سوال دیگه ای نپرسه، چون اونوقت دیگه کنترل خودش رو از دست میداد...
# بله آقای بیون... آقای اوه منتظرتون هستن... بفرمایید... طبقه ی هشتم... اتاق معاونت...
نگهبان با تعظیم کوچیکی در حالیکه با دستش آسانسور رو نشون میداد گفت و بکهیون هم فقط با تکون سرش از کنارش گذشت و وارد آسانسور شد... داخل اون کابین فلزی که در اون لحظه برای پزشک جوون بشدت خفقان آور بود با اضطراب همونطور که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، به احتمالات داخل مغزش فکر میکرد... ذهنش به هیچ جا نمیرسید... خیلی دوست داشت، حالا که اینجا بود، اول به دیدار معشوقه اش بره، ولی سهون خواسته بود که اول با اون ملاقات داشته باشه... بدون اینکه هیونگش بفهمه!!!
با صدای دینگ آسانسور که نشونه ی رسیدن به مقصد بود، از افکارش خارج شد و از اون کابین جهنمی بیرون زد...
فقط چند قدم کافی بود تا به اتاق معاونت برسه... منشی که ظاهراً از اومدنش با خبر بود، بعد از تعظیم کوتاهی، پزشک جوون رو به به سمت اتاق راهنمایی کرد...
بکهیون بعد از دو تقه ای که به در زد و شنیدن صدای دونسنگش وارد شد و با چشمانی مضطرب به سهون که از پشت میزش بلند میشد زل زد:
CITEȘTI
His eyes [Completed]
Dragoste[BOOK 1] بیون بکهیون روانپزشکی که به دلیل قوانین مزخرفی که در بیمارستانشون در مورد برخورد با بیمارها داشتن و اونها رو آزار میدادن مجبور به استعفا شد و به دنبالش درخواست فعالیت در یک بیمارستان روانی خوشنامی رو داد که به برخورد خوبشون با بیمارها شهرت...