Part 23

160 38 2
                                    

حرف نویسنده :

۳ و خورده ای کا سین :))))
۳ کاا :)))))))
۳ کاااا :)))))))))
اونم توی ۲۲ پارت :))))))))))
از اون ۵۲۱ تا ووتتونم که نگم :))))))))
۲۲ پارت فقط!!!...
چرا انقدر عالی هستین شما؟؟؟..
دمتون گرم قشنگای من :)))))))))
خیلی ازتون روحیه گرفتم و مرسیِ زیاااد که همچنان پام وایستادین :))))
جفت چشمای خوشگل عسلیتونو میبوسم :))♡
-----
یه معذرت خواهی برای طلسم شدن این پارت که بدجور این دو هفته مشغول بودم :((...
اما برگشتم با یه پارت جنجالی و اوووف...که بازم کلی انرژی خوشگل و پر نور بهم بدین :))
-----
سعی میکنم نذارم پارت بعد طلسم بشه و اخر هفته ی بعد بتونم اپش کنم :)* ..
بدون فوت وقت میریم برای پارت جدید :))) ..
♡~

- بیمارستان:موقع صبح:ساعت ۹:۳۰ -

+ جونگ کوک +

نگاهمو روی شخص کنار دستم چرخوندمو با اینکه کلی سوال توی ذهنم بود سعی کردم حواسمو به حرفی که میخواستم بزنم بدم .. : گفتین...از کجا اومدین؟...

سرشو از پرونده توی دستش اورد بیرون و لبخندی زد .. : ها؟...دوباره بگم؟..
دستپاچه کوتاه خندیدم .. : اخه برام عجیبه..چرا تا الان...نتونستین پیدام کنین؟ ..

نفسشو با ارامش داد داخل .. : خب نمیتونیم بگیم که این تقصیر مائه...بعضی از حساب ها گاهی دیر بهشون رسیدگی میشه..پرونده شما هم جزئی از اونا شد...
حالت تفکری گرفتم .. : گفتین کدوم کم..کمپین بود!؟ کمپین درست گفتم؟ ..

+ : بله .. کمپین حمایت از کودکان بی سرپرست .. این کمپین یه حمایتی داره برای کسایی که یتیم خونه توانی برای نگهداری بیشتر ازشون نداره .. (نفسشو کوتاه و سنگین داد بیرون) .. معذرت میخوام که دیر متوجهت شدیم .. نمیدونم چه سختی هایی ممکنه کشیده باشی ولی دیگه تموم شدن .. از الان به بعد میتونی راحت باشی ..

بعد حرفش لبخندی روی صورتش نشست که هنوز هم درکش نمیکردم ..
با تعجب بهش نگاه کردم ..
نمیدونستم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه ..

وسط فکرام بودم که دوباره صداشو شنیدم .. : باید مرخصت کنیم جونگ کوک .. تا بتونی همراه ما بیای .. اطرافت کسیو داری که بخوای بهش خبر بدی؟..

با حرفش کمی ذهنم مشغول شد...
اطرافیانم؟....
منظورش...یونگی..جیمین...یا حتی تهیونگه؟...
نفسمو کشیدم داخل و سرمو کوتاه به طرفین تکون دادم .. : نه .. من کسیو ندارم ..

لبخند به نظر گرمی زد .. : ایرادی نداره .. وقتی بریم اونجا تو یه خانواده ی جدید پیدا میکنی ..
از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد .. : من میرم کارای ترخیصتو انجام بدم .. توام برگرد به اتاقت و وسایلتو جمع کن .. باشه؟..

لحظه ای بی حرکت موندمو بعد ثانیه ای جوابش رو با لبخند کمی دادم .. : ب...باشه ...
حینی که داشت ازم دور میشد بهش نگاه کردم ..

⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧Where stories live. Discover now