-ساعت 10 شب : خیابون های سئول-
+ جونگ کوک +
ماشین های میومدن میرفتن ..
ادمای مختلفی توی پیاده رو بودن ..
مرد .. زن .. بچه ..
مغازه های مختلف ..
چیزای عجیبی که کنار خیابونا بودن ..
اینجا چه خبره؟ ..
مگه چی توی این 16 سال عوض شده؟ ..
نمیفهمم ..ساکم توی بغلم بود و محکم مشتش کرده بودم ..
با هر قدمی که برمیداشتم .. یه اشک از چشمام میومد پایین ..
اینجا دیگه چه جور جایی بود ..
چرا همه چی انقدر نسبت به قبل فرق داشت ..
و مهم تر از همه ..
الان کجا برم! ..
چیکار کنم! ..
چطور زندگی کنم! ..
چطوری دووم بیارم! ..
من نمیخوام توی این جهنم باشم ..فکرام باعث بغضم شد و این خیلی به گلوم فشار میاورد ..
اینجا خیلی بدتر از یتیم خونه اس ..
مامان ..
بابا ..
شما کجایین!؟ ..
من میترسم ..
من و از اینجا نجات بدین ..
اصلا نمیدونستم دارم کجا میرم ..
از کجا اومدم ..
چیکار باید بکنم ..
دیگه قدمی برنداشتم و وایستادم ..برگشتمو نگاهی به عقب انداختم ..
خیلی شلوغ بود ..
نگاهم بین عقب و جلو ..
ماشین هایی که رد میشدن ..
حالا بعدش چی! ..
نمیشه از اینجا دور موند!؟ ..
محیطش برام خیلی بزرگه ..
قدم هام کوتاه به سمت عقب رفتن ...
هر چی عقب تر میرفتم محیط تاریک تر میشد ..وارد یه کوچه شده بودم ..
نگاهی به اطراف انداختم ..
چراغی نداشت ..
تاریک بود ..
به زمین نگاه کردم ..
توی اون نور کم چیزایی روی زمین بود ..
روی زانوهام نشستم ..
با دقت بیشتر نگاه کردم ..
کاغذ - پلاستیک - لیوان و خیلی چیزای دیگه روی زمین ریخته بود ..
مردم واقعا از اینا استفاده نمیکنن؟ ..
همشونو دور ریختن ..از جام بلند شدم ..
رد وسایل روی زمین رو گرفتم ..
تا اینکه نگاهم به یه ادم افتاد ..
یه مردی که روی زمین خوابیده بود ..
کنار سطل بزرگی که فکر کنم پر از اشغال بود ..با قدم های کوتاه رفتم سمتش ..
وقتی بهش رسیدم ..
دوباره روی زانوهام نشستم ..
اون ظاهر عجیبی داشت ..
لباساش همه خاک خورده بودن و بعضی جاهاشونم پاره بود ..
چیز زیاد کلفتی روی خودش ننداخته بودم حتما با این هوا و نم بارون سردش میشد ..
به قیافه اش که دقت کردم ..کلاهی روی سرش بود که تا روی چشماش هم کشیده بود ..
ریش بلند و خاکستری ای داشت ..
موهاش از زیر کلاه هم نشون میداد که بهم ریخته اس ..
حتما کلی خسته شده ..
نمیخواستم بیدارش کنم .. ولی مجبور بودم ..
باید یه مسیری برای خودم پیدا کنم ..
دستمو با لرزکمی که داشت بردم روی شونه اشو اروم تکونش دادم .. : اقا .. ببخشید ..چشماش باز نشد ..
دوباره امتحان کردم ..
اینبار تکون دادن هام محکم تر بود .. : اقا .. بیدار شین ..
بعد تکونی که خورد دستش بالا اومد و کلاهو کنار زد ... بعد دید زدن اطرافش بهم نگاه کرد ..
لبخند کمی زدمو تعظیم کوتاهی کردم ..
سرم اومد بالا و باهاش حرف زدم .. : اقا ببخشید .. میدونین اینجا کجاست!؟ ..
YOU ARE READING
⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧
Romance❖ Vᴋᴏᴏᴋ- Yᴏᴏɴᴋᴏᴏᴋ -Yᴏᴏɴsᴇᴏᴋ -Yᴏᴏɴᴍɪɴ -Vᴍɪɴ-× 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ➽ Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ-sᴍᴜᴛ-Mʏsᴛᴇʀʏ-HᴀᴘᴘʏEɴᴅ -× [ وضعیت آپ : هر تایمی شد:) ] ---- من میگم که نخونیدش چون ۴ تا دلیل هست..اما اگه ذهن کنجکاوی دارین که : از روی حماقتش ، میخواد با کسی که دوسش دارین زندگی کنی...