+ فلش بک +
- شب پیش:هنگام اتیش سوزی:ساعت ۱:۴۳ نیمه شب -
+ تهیونگ +
هیاهوی بدی پیچیده بود و همه درحالی که داد میزدن دنبال راه فرار بودن...
از خاکستری و سیاه شدن هوا هیچی قابل دیدن نبود...
شعله ها نسبت به قبل بیشتر گُر گرفته بودن و تنها راهی که به ذهنم میرسید این بود که خلاف جهت ورودی برم درحالی که نمیدونستم به کجا ختم میشه...جونگ کوک رو روی پشتم انداخته بودم و با قدم های خسته ای سعی میکردم از گوشه و کنار ها رد بشم...
با سرفه هاش کنار گوشم ارتفاع بدنمو کم کردمو تا از گاز بالا در امان باشه و دستمو روی زمین گذاشتمو تکیه دادم...نفسمو سنگین و خفه بیرون دادمو چشمامو ریز کردم تا دنبال راه خروجی برگردم...
چجوری از این جهنم باید رفت بیرون...
اخمی از فکرام اومد روی صورتم...
اخه احمق یه کاری انجام میدی فکر بقیه اشم باش...
اوف گندت بزن تهیونگ با این نقشه ات...بین غر زدنام نگاهم به تَه سالن خورد و وقتی دقتمو بیشتر کردم انگار چرخ های ماشین رو دیدم...
چند باری پلک زدم و خواستم تاری چشممو از بین ببرم...اره ماشینه...
باید خودمونو برسونم بهش...
نیم نگاهی به جونگ کوک کردمو از جام خواستم بلند شم که زانوم یه لحظه خالی به دیوار اهنی گرفتم که نیافتم و خودمو نگه دارم...دستمو بهش فشار دادم و خواستم بلند شم که سوزش بدی کف دستم پیچید که سریع دستمو گرفتم و اخی گفتم و به کف دستم نگاه کردم که فهمیدم به خاطر اتیش اهن داغ کرده بود و باعث شده بود کف دستم بسوزه...
دردشو توی چهره ام مخفی کردم چون کارای مهمتر مثل خلاص شدن از این جهنم داشتم...
با یه تلاش دیگه از جام بلند شدمو رفتم سمت لاستیکایی که میدیدم رفتم...از اون جهنم اومدم بیرون تو محیط باز و با نگاهی و اطراف و مطمئن شدن به اینکه کسی نیست..
رفتم سمت تریلی ای که در کانتینش باز بود...
رفتم سمتشو با خستگی ای که توی پاهام بود کمی حرکتم کند شده بود...
وقتی بهش رسیدم به پهلو کنارش وایستادمو با یه زور دیگه جونگ کوکو انداختم روی لبه اش و یکم هولش دادم که بره داخل تر...
دستامو به لبه گرفتمو خواستم برم بالا که صدای سرفه هایی رو از پشت سرم شنیدم...سرم سریع برگشت سمت عقب نباید کسی منو اینجا ببینه اونم با زندانیشون....
نیم نگاهی سریعی به اطرافم کردمو باکس های فلزی ای رو پیدا کردم...
بدون درنگی رفتم سمتشون و خودمو با نشستن مخفی کردم...با نزدیک تر شدن صدا زبونمو کوتاه روی لب پایینم کشیدم و توی خودم جمع شدم....
وقتی اومدن بیرون از ساختمون صداشون واضح تر شد که با سرفه یکیشون گفت .. : باید(*سرفه)..سریع فلنگو ببندیم...سوییچ ماشین دست توئه؟...
× : نه نیست...مگه اخرین بار پیش تو نبود؟
+ : احمق بیشعور من اخرین بار به تو داده بودم...
× : اَه فکر کنم توی قفسه گذاشتمش...
+ : برو گمشو بیارش..
YOU ARE READING
⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧
Romance❖ Vᴋᴏᴏᴋ- Yᴏᴏɴᴋᴏᴏᴋ -Yᴏᴏɴsᴇᴏᴋ -Yᴏᴏɴᴍɪɴ -Vᴍɪɴ-× 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ➽ Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ-sᴍᴜᴛ-Mʏsᴛᴇʀʏ-HᴀᴘᴘʏEɴᴅ -× [ وضعیت آپ : هر تایمی شد:) ] ---- من میگم که نخونیدش چون ۴ تا دلیل هست..اما اگه ذهن کنجکاوی دارین که : از روی حماقتش ، میخواد با کسی که دوسش دارین زندگی کنی...