-بالای شهر:خونه کیم:ساعت 3:52-
+ جونگ کوک +
زمان بگذر ..
بگذر ..
صبح بشه ..
صبح بشه ..
تموم میشه ..
یکم دیگه صبر کن ..
تمومه ..
تمومه ..
چوب بلندی که نمیدونم چی بود و به چه دردی میخورد رو توی دستم گرفته بودمو به کنج گاراژ چسبیده بودم ..
پاهام و دستام میلرزید ..
بر خلاف اون ..
نمیتونستم وایستم ..
بر خلاف اون که راحت به دیوار تکیه داده بود و ضعفمو داشت به وضوح میدید ..
نگاهش به کف گاراژ بود ..از وقتی که اومده حتی یه کلمه هم حرف نزده ..
تنها چیزی که میشد روی اون صورتش دید فقط اخم بود ..
و این ، اون حس بدی که کل شب داشتم رو تشدید میکرد ..
این حرف نزدنش باعث میشد بیشتر ازش بترسم ..
معلوم نبود به چی داشت فکر میکرد ..
ترسی ، هر از گاهی توی وجودم میافتاد ..
از اینکه دوباره سعی کنه و منو بکشه ..
باید داد میزدم تا جین هیونگ و از حالم اگاه کنم ..
ولی نمیشد ..
هر بار که خواستم این کار رو بکنم ..
نگاهش رو روی من میاورد و باعث فلج شدنم میشد ..
با اون نگاه من شجاعت هیچ کاری رو نداشتم ..
نمیخوام امشب یه چیز دیگه توی شکمم فرو بره ..
نمیخوام درد اون شبم تکرار بشه ..
نمیخوام داستان این چند شب دوباره اتفاق بیافته ..میترسیدم ..
بیشتر از هر وقت دیگه ای ..
الان باید خواب بوده باشمو از ارامشم لذت ببرم ..
اما نمیتونم از ترس تکون بخورم ..
بر عکس بقیه شبای اینجا بودنم ..
نگاهمو بردم بالا و به صورتش نگاه کردم ..
اخم صورتش همچنان بود ..
تا اینکه یه جای صورتش داشت تکون میخورد ..
اونم لباش بود ..
از هم باز شدنو بعدش صداش توی گاراژ پیچید .. : چطور .. زنده موندی؟ ..
با شنیدن دوباره ی صداش نفسم توی سینه حبس شد ..چجوری باید جوابشو میدادم ..
چی باید میگفتم که عصبانیش نکنم ..
چجوری باید از این معرکه خلاص میشدم ..
دوباره صداش اومد که این دفعه از حرصش بود .. : چطور به خودت اجازه دادی زنده بمونی؟ ..
یهو سمتم برگشت و صداشو برد بالا .. : توی کثافت چرا هنوز نفس میکشی؟!! ..
با دادش چشمامو محکم تر بستمو و مشت دستام روی چوب سفت تر و بسته تر شد ..
چرا همه چیزش انقدر ترسناکه ..
از نگاهش تا صداش ..با مِن مِن و صدای لرزونم سعی کردم جوابشو بدم .. : خ..خودمم نمی..دونم ..
+ : میدونی با نفس کشیدنت چه مشکلاتی میتونی برام درست کنی!؟ .. میدونی که همه ی کارایی که تا الان کردم بی ثمر میمونه! ..
- : ت..تو به کشتن ادمای.. بی گناه .. میگی کار؟ ..
چشماش تیز تر شدنو اروم تکیه اشو از دیوار برداشت ..
کم کم سمتم قدم برداشت ..
چشمامو بسته بودم و فقظ صدای کفشاش به گوشم میخورد .. : بی گناه؟ .. تو به اون حروم زاده ها میگی بی گناه! ..چشمامو کم کم باز کردمو نگاهش کردم .. : تو ..چطور .. به اونا میگی حروم زاده!؟ .. همه ی ادما .. هر چی که باشن .. حق زندگی دارن! ..
صداش همچنان بلند بود .. : کی گفته که اونا حق زندگی دارن! .. هیچ وقت نداشتنو ندارن .. توام نداری .. توام یکی از اونایی ..
اومد و توی چند قدمیم وایستاد .. : توام .. یکی .. از اون حروم زاده هایی ..
تک خنده ای زد و قیافه ی مغروری به خودش گرفت .. : هه .. این موضوع زیاد طول نمیکشه .. خودم پیش دوستات میفرستمت .. دوباره .. مرگو باید جلوی چشمات ببینی جونگ کوک ..
دستشو اورد جلو و چوب توی دستمو محکم کشید و از چنگم دراورد ..
YOU ARE READING
⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧
Romance❖ Vᴋᴏᴏᴋ- Yᴏᴏɴᴋᴏᴏᴋ -Yᴏᴏɴsᴇᴏᴋ -Yᴏᴏɴᴍɪɴ -Vᴍɪɴ-× 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ➽ Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ-sᴍᴜᴛ-Mʏsᴛᴇʀʏ-HᴀᴘᴘʏEɴᴅ -× [ وضعیت آپ : هر تایمی شد:) ] ---- من میگم که نخونیدش چون ۴ تا دلیل هست..اما اگه ذهن کنجکاوی دارین که : از روی حماقتش ، میخواد با کسی که دوسش دارین زندگی کنی...