-چند روز بعد-بالای شهر:خونه ی کیم: ساعت ۱۲:۴۵ ظهر-
+جین+
روی مبل دراز کشیده بودم که کمی استراحت کنم ..
کمی بخوابم که کمبود خواب دیشبم جبران بشه ..
ولی بازی های رزا نمیذاشت که اینکارو بکنم ..
چشمام بسته بود ولی همچنان هوشیار بودم ..سر ظهر اخه که وقت بازی کردن نیست ..
اگه ولش کنمو چیزی نگم مطمئنم که چشمام دیگه تا شب روی هم نمیره ..
چشمامو باز کردمو بهش نگاه کردم ..
عروسکاش توی دستاش بودنو جای اونا حرف میزد ..
مجبور بودم از دنیاش بکشونشم بیرون ..صدامو کمی خسته نشون دادمو گفتم .. : رزا ...
از بازی دست کشید و سمتم برگشت .. : بله؟ ..
- : میشه بری توی اتاقت بازی کنی؟ ..
چهره اش کمی حالت تعجب گرفت .. : چرا بابا؟ ..
- : عروسکات صداشون بلنده .. نمیذاره من بخوابم ..
+ : صداشون بلنده؟ .. (روشو بگردوند و یکی از عروسکاشو توی دستش گرفت .. سمت گوشش برد تا صدایی ازشون بشنوه) .. ولی اونا چیزی نمیگن ..
چشمامو توی حدقه چرخوندم .. : منظورم صدای خودته دخترم ..عروسکشو گذاشت روی میز و سرشو چرخوند و به ساعت نگاه کرد .. : اوممم ولی بابا .. (نگاهشو روی من برگردوند) .. مشکل از صدای منم باشه .. الان که وقت خواب نیست ..
حالا اینم داره ادای مادرشو در میاره واسه من ...
لبخند کجی بهش زدم .. : یکم بخوابم فقط .. باشه؟ ...
کمی حالت تفکر به خودش گرفت ..
خوبه فکر کنم داره راضی میشه ..همه چی داشت خوب پیش میرفت که صدای میا رو شنیدم .. : رزا بد چیزی نمیگه ها ..
چشمامو بستمو قیافه ام پوکر شد و توی دلم گفتم .. : شت ..
توی همون موقعیت حس کردم که یکی داره پتو رو از روم میکشه ..
چشمامو باز کردم که دیدم میاست ..پتو رو گرفتم توی دستامو قیافه ی مظلومی گرفتم .. : نبرش دیگه هنوز خوابم میاد...
پتو رو توی دستاش جمع کرد و با یک حرکت سریع کشید و پتو رو از دستم دراورد .. : نه نمیشه .. قرار نیست هر دفعه تا این ساعت بخوابی که ..- : خب دیشب نذاشتی بخوابم که ..
قیافه اش جوری شد که ینی جلوی بچه این حرف رو نزن ..
لبخندی زدمو براش لب خونی کردم .. : پتو رو بده که نگم ..
داشت همچنان از دستم حرص میخورد که صدای رزا رو شنیدیم .. : مامان .. چرا نذاشتی بابا بخوابه؟ ..
با یاد اتفاقات دیشب خنده ام بیشتر شد ..
نگاهم روی میا بود که ببین چجوری میخواد به سوالش جواب بده ...نگاه رزا روی منو مامانش میچرخید ..
خب حالا که اینجوره یکم شیطنت کنیم ..
به رزا نگاه کردمو قیافه ی درمونده ای گرفتم .. : دیشب انقدر مامان جیغ زد که من نتونستم بخوابم ..
سرشو برگردوند و با تعجب بهم نگاه کرد .. : واقعا بابایی؟ ..
سرمو اروم بالا و پایین کردمو حرفشو تایید کردم .. : اوهوم اوهوم ...زیر چشمی به میا نگاه کردم که معلوم بود از دستم کفریه ..
روی زانو هاش خم شد و به رزا نگاه کرد .. لبخندی زد و دستشو روی موهاش کشید .. : خواب بد میدیم مامان جان چیزی نبود ..
+ : ینی داشتن تو خواب اذیتت میکردن؟ ..
* : اره عزیزم .. الان حالم خوبه ..
YOU ARE READING
⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧
Romance❖ Vᴋᴏᴏᴋ- Yᴏᴏɴᴋᴏᴏᴋ -Yᴏᴏɴsᴇᴏᴋ -Yᴏᴏɴᴍɪɴ -Vᴍɪɴ-× 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ➽ Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ-sᴍᴜᴛ-Mʏsᴛᴇʀʏ-HᴀᴘᴘʏEɴᴅ -× [ وضعیت آپ : هر تایمی شد:) ] ---- من میگم که نخونیدش چون ۴ تا دلیل هست..اما اگه ذهن کنجکاوی دارین که : از روی حماقتش ، میخواد با کسی که دوسش دارین زندگی کنی...