🔞Smat Part🔞 ..
----
-صبح روز بعد:خونه جیمین:ساعت ۱۱:۳۴-+ جیمین +
دستامو بردم روش شونه هاش و تکونش دادم .. : جونگ کوک .. جونگ کوک .. صدامو میشنوی؟ ..
جوابی ازش نگرفتم ..
- : جونگ چشماتو باز کن ..
دستمو روی صورتش کشیدم ..
بعضی جاهاش قرمز شده بود ..روی دماغش رد زخم و بریدگی بود که مجبور شدم با چسب زخم بپوشونمش ..
زیر چشماش یکم کبود شده بود ..روی مچ دستاش رد بسته شدن بود ..
لباسشو که زده بودم بالا رد زد و خورد بود ..
کی میتونه همچین کاری باهاش کرده باشه ..دوباره صداش کردم تا بلکه بتونه بشنوه .. : جونگ کوک چشماتو باز کن ..
خیلی بدنش ضعیف شده بود ..
چرا شو نمیدونم ...برگشتم سمت تهیونگ که بالای سر من وایستاده بود ..
دست به سینه و بی حس ..
صورتش طوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده ..
با حالت تعجب به حرفایی که زده بود فکر میکردم .. : مطمئن باشم چیزی که گفتی درسته؟ ..شونه هاشو انداخت بالا .. : اره .. مگه تو به من شک داری؟ ..
- : نه ندارم .. ولی .. اگه افتاده بودن سرش و میزدن .. تو چیکار میکردی پس؟ ..
+ : کنار من که نزدنش .. کشیدنش داخل یه کوچه .. (نگاهش رفت روی جونگ کوک) .. مگه نه؟ ..رومو برگردوندم که دیدم چشماش باز شده ..
خودمو کشیدم جلوتر سمتش .. : خوبی جونگ کوک؟ .. ببینم تهیونگ راست میگه؟ ..نگاهشو به زور برد سمت تهیونگ ..
چند ثانیه ای فقط نگاهش کرد و بعد نگاهشو ازش گرفت ..
سرشو اروم به بالا و پایین تکون داد و تاییدش کرد ..عجیب بود ..
دستمو بردم روی شونه اش و خیلی کم فشارش دادم .. : یه چیزی برات میارم بخوری .. باید نیروت رو برگردونی ..
میدونستم جواب دادن براش الان سخت بود واسه همین دیگه کشش ندادم ..از جام بلند شدمو رفتم توی اشپز خونه ..
در حین رفتن با تهیونگ صحبت کردم .. : با احتیاط بلندش کن ببر تو اتاق بابا تا من براش یه چیز بیارم ...#.
+ تهیونگ +الان وقت نشون دادن اون روی مهربونشه ..
کوچولو ..
خندیدمو چشمم بهش بود وقتی توی اشپزخونه رفت ..هیچ وقت از مهربون بودن جلوی بقیه خسته نمیشه ..
نگاهمو برگردوندم روی کوک و خنده ام به لبخند تبدیل شد ..
طبق گفته ی جیمین ..
رفتم سمتشو نشستم جلوش ..بهش نگاه کردم که نگاهشو ازم میگرفت و سرش مینداخت پایین ..
تک خنده ای زدم ..
همین درسته ..دستمو بردم زیر سرشو اون یکی رو زیر زانوهاش ..
جا به جاش کردمو اوردمش بالا و توی بغلم گرفتمش ..حواسمو جمع کردم که یه وقت پرت نشه پایین ..
اروم سمت اتاق حرکت کردم که با یاد اوری چیزی وایستادم ..
برگشتم سمت جیمین و ازش پرسیدم .. : بابات کجا رفته؟ ..
YOU ARE READING
⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧
Romance❖ Vᴋᴏᴏᴋ- Yᴏᴏɴᴋᴏᴏᴋ -Yᴏᴏɴsᴇᴏᴋ -Yᴏᴏɴᴍɪɴ -Vᴍɪɴ-× 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ➽ Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ-sᴍᴜᴛ-Mʏsᴛᴇʀʏ-HᴀᴘᴘʏEɴᴅ -× [ وضعیت آپ : هر تایمی شد:) ] ---- من میگم که نخونیدش چون ۴ تا دلیل هست..اما اگه ذهن کنجکاوی دارین که : از روی حماقتش ، میخواد با کسی که دوسش دارین زندگی کنی...