Part 25

177 33 7
                                    

به انتهای پارت توجه کنین!
-----

- محل ازمایشات انسانی:موقع صبح:ساعت ۷:۲۳ -

+ یونگی +

با تکون ریزی چشمام باز شد و خواستم کمی تکون بخورم که از دردی توی بدنم پیچید که باعث شد اخمی بکنم...

نگاهمو روی وضعم چرخوندم...
دستامو بالای سرم با اختلاف کمی بسته بودن و بدنم به دیوار تکیه داده بود...
خشک شده بود..
چشمام که سنگین شد ، نتونستم نگهشون دارم و الانم نمیدونم چند ساعته که خوابیده بودم...
ولی بدتر از اون...
شنیدن اعترافات احمقانه ی هوسوک بود..

چرا باید اولین چیزی که با باز کردن چشمام یادم میاد این باشه...
سرمو کوتاه به طرفین تکون دادم و افسوسی واسه خودم خوردم..
خاک بر سرت با این همکار انتخاب کردنت...
دستامو کمی حرکتشون دادم که از خشکی دربیاد...
من ازاد بشم..میدونم با این چیکار کنم...

کاری میکنم که...
+ : ی...یون..گی....
وسط فکرام که باعث اخم روی صورتم بود از شنیدن صدای ضعیفی از هم باز شد و نگاهمو سمتش گرفتم...
نیم نگاهی به بدن بیجونش که اویزون شده بود انداختمو نفسمو کوتاه کشیدم داخل ..
معلوم نیست چند وقته اینجوری اویزونه که حتی زانوهاشم به زمین نمیرسه و دستاش حسابی کش اومدن ..
پوف کوتاهی کشیدم .. : چیه؟..

سرشو کمی بالاتر اورد و نگاهم کرد .. : ا..اینا...می..خوان...با من..چ..چیکار...کنن؟...

با دیدن حالش ، نگاهمو ازش گرفتمو کمی پاهامو جا به جا کردم که جون دوباره بگیرن...
اخم خفیفی روی صورتم اومد که بعدش بازش کردم .. : احتمالا میفروشنت به بار...یه همچین جاهایی...ادمای اینجا برای پول هر کاری میکنن...

+ : ب...بار...کجا..ست؟...
با تعجب کمی از حرفش نگاهش کردم .. : بار کجاست؟ چه سوالِ..(حرفمو نصفه گذاشتم)..خب...جایی که مردم توش مست میکنن و گاهی هم بعضیارو از سر خوشی زیر خوابشون میکنن...کلیتش اینه..

نفسشو با لرز داد بیرون .. : م..من...قراره...ز..زیر خواب...کسی..بشم؟...
- : یه نفر نه...ممکنه چند نفر باشن...بازم باید ببینی کی انتخابت میکنه...

نگاهمو روی شلوارم چرخوندم و حینش پرسیدم .. : تو تا حالا زیر خواب کسی شدی؟ ..
تا رسیدن جواب پامو برانداز کردم و زیر لب گفتم .. : اِی بمیری هوسوک...لباسام تمیز بود...باز باید بدم خشک شویی...
جوابی ازش نشنیدم که مجبور شدم سوالمو تکرار کنم .. : هوی! میگم با کسی خوابیدی تا حالا؟ ..

بازم چیزی نشنیدم...
نگاهمو اوردم روش که هنوزم چیزی نمیگفت..
کمی سرمو کج کردمو سمتش خم شدم و از نزدیک تر نگاهش کردم..

فکر کنم از حال رفت...
برگشتم سرجام و تکیه امو دوباره دادم به دیوار.. پلکامو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم...
فکر نمیکنم یه روزم بتونی دووم بیاری پسر...
زودتر بمیری به نفع خودته..

⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧Where stories live. Discover now