اعلام میکنم..
آماده فحش خوردن از سمتتون هستم:)♡.
----
- ۴ روز بعد -- بوسان:خونه متیو:موقع ظهر:ساعت ۱۲:۲۸ -
+ تهیونگ +
قدم های ارومی کنار میز ناهارخوری میزنمو خدمتکارا که مشغول چیندن میز بودن رو از نظر میگذرونم..
دستم رو روی پهلوم نگه داشته بودمو اخم خفیفی از دردم میکنمو نفسمو با صدای کمی بیرون میدم..پلکی میزنمو نگاهمو روی اطراف میچرخونمو مثل همیشه جونگ کوک رو نمیبینم..
بازم اونجاست؟..
هوف...
انگار چیزای کشف کردنی جدیدی پیدا کرده..قدم دیگه ای میزنمو متیو رو میبینم که از در دیگه ای وارد میشه و سمتم میاد..
نگاهشو روم میچرخونه و با اخمی نگاهم میکنه..وقتی کنارم وایمیسته دستشو روی دستم روی پهلوم میزاره .. : مطمئنی خوب شدی تهیونگ که بدون عصا راه میری؟...سرمو محو تکون میدم .. : اره بابا خوبم...معامله امروز چطور بود؟..
اخمش یکم بیشتر میشه و هوفی میکشه و دستشو برمیداره .. : احمق اینا..بلد نیستن دوتا سوزن بخرن اومدن گوه میخورن ماشین بخرن..
چشمام از عصبانیتش یکم گرد میشه .. : اروم مت..چی میگفتن حالا؟..+ : چی بگم..حرف تو کلش نمیرفت اقا افتاد رو دنده لج مرتیکه..(دستشو بالا میره و روی پیشونیش میکشه)..ضرر کنم میکشمش..(نفسشو سنگین و عصبی بیرون میده)..من برم یه دوش بگیرم یکم خنک شم از مغزم بره بیرون اینا...
تک ضربی روی بازوش میزنم .. : برو واقعا نیازته..بهشم فکر نکن ردشون کن اگه زیادی رفتن رو مخت..
سرشو تکون میده و از کنارم رد میشه و میره که از نیم رخ نگاهش میکنم..نشد چیزای دیگه ازش بپرسم و بهتر هم بود که نگم چون بیشتر روی مخش میرفت..
برگردم سر جونگ کوک..
باید احتمالا همونجا باشه..
خودم میرم پیشش..قدمامو از سالن غذاخوری بیرون میبرمو سمت کتابخونه میرمو چند دقیقه ای میگذره که به درش میرسم..
اروم روی در میزنمو دستگیره پایین میکشمو وارد میشم..نگاهمو روی اطراف و کتابا میچرخونمو بعدش نگاهم روش میاد که پشت میز اصلی نشسته بود...
ژستش عین کساییه که میخوان توافق انجام بدم و خط به خط رو دقیق میخونن..در رو نیمه باز میزارمو سمتش میرم..میز رو دور میزنمو کنارش وایمیستمو سرمو کمی کج میکنمو نگاهمو روی صورتش و کتابش میچرخونم که انگار بدجور توی کتاب رفته بوو..
دستمو پشت کتفش میزارمو نرم دستمو روش حرکت میدمو اروم میگم .. : اومم..مزاحمت شدم؟..با تموم کردن اخرین خط سطرش نگاهشو روم میاره و لبخندی میزنه .. : نه..دیگه میخواستم یکم استراحت کنم..
نگاهش میکنمو دستمو توی موهاش میبرمو بالا میدمش .. : هر روز داری کتاب میخونیا..انقدر برات سرگرم کننده اس؟..میخنده و به صندلیش تکیه میده .. : تهیونگ واقعا این همه چیز توی دنیا هست؟..چرا من راجع بهشون نمیدونستم...
- : کسی نبود که بهت بگه...منی که میشناسی هنوز چیزای زیادی درباره دنیا یا مسائلش نمیدونم...
+ : تو کتابات چقدر بود؟...
YOU ARE READING
⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧
Romance❖ Vᴋᴏᴏᴋ- Yᴏᴏɴᴋᴏᴏᴋ -Yᴏᴏɴsᴇᴏᴋ -Yᴏᴏɴᴍɪɴ -Vᴍɪɴ-× 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ➽ Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ-sᴍᴜᴛ-Mʏsᴛᴇʀʏ-HᴀᴘᴘʏEɴᴅ -× [ وضعیت آپ : هر تایمی شد:) ] ---- من میگم که نخونیدش چون ۴ تا دلیل هست..اما اگه ذهن کنجکاوی دارین که : از روی حماقتش ، میخواد با کسی که دوسش دارین زندگی کنی...