Part 3

586 71 32
                                    

-ساعت 9 صبح : اداره پلیس-

+ نامجون +

توی دفتر کارم بودم و برام یه پرونده فرستاده بودن ..
هنوز وقت نکرده بودم که بازش کنم ..
درگیر چیز دیگه ای بودم ..
ولی بد نیست که یه نگاهی هم به این بکنم ..
نشستم پشت میزمو پرونده جلوم رو باز کردمو شروع کردم به خوندش ..

از عنوانش معلوم بود پرونده ی پیچیده ایه ..
یه قاتل سریالی ..
هر شب گاهی چند شب در میون .. تعدادی از ادمای کارتن خواب کشته میشن ..
سر و وضع هر یکی از اجساد از یکی دیگه بهتر نبود ..
به روش های مختلفی به قتل میرسیدن ..
هیچ مشخصاتی از قاتل یا قاتلان نیست ..
نمیدونیم چند نفرن ..
نمیدونیم کجان ..
هیچ نشونه ای ازشون وجود نداره ..
این یکی از اون پرونده های مبهمه ..

بین برگه ها میچرخیدم و به عکس اجساد نگاه میکردم ..
سن براشون مهم نبود ..
فقط یه جسد باقی میذاشتن ..

نگاهمو روی یه برگه انداختم ..
داشتم نوشته هاشو میخوندم که ..
یهو خط قرمزی روی برگه ی زیر دستم کشیده شد ..

با تعجب برگشتمو نگاهش کردم .. : یونهوا .. اینا برگه های کار منن نمیتونی روشون خط بکشی ..
مداد شمعیشو توی دستش گرفته بود و باهاش بازی میکرد .. قیافه ی مظلومی گرفت .. : اخه بابا حوصله ام سر رفته ..

از طرز گفتنش .. تعجب رو از روی صورتم محو کردمو خنده رو جایگزینش کردم ..
دستمو گذاشتم رو شونه اشو سرمو بردم جلوتر .. : ببینم .. شما امروز خودتو به مریضی زدی که نری مهد...!؟

با قاطعیت و یکم عصبی طور جوابمو داد .. : نخیرم خیلیم مریضم .. مامان خودش صبح دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفتش که تب دارم ..

دستمو گذاشتم روی پیشونیش و حالت تفکری گرفتم .. : اومم.. ولی الان تبی احساس نمیکنم ..
پاشو اروم به زمین کوبید و غر زد .. : بابااا ...
به حرکتش خندیدم .. دستمو بردم روی سرشو موهاشو نوازش کردم .. : باشه دخترم .. امروز نرو مهد .. ولی فردا باید بریا ...

دندونای موشیشو نشونم داد و پرید بالا و پایین .. : اخجوون .. باشه بابایی فردا میرم قول میدم ..
دستمو از رو سرش برداشتم .. انگشتامو مشت کردم غیر انگشت اخری.. : قول؟ ..
با انگشت کوچولوش دستمو گرفت .. : قول ..

قول پدر دختری ای دادیمو بهش گفتم .. : برو روی صندلی جلوی میزم بشین تا برات کاغذ بیارم خط خطی کنی ..
لبخندی زد و رفت .. من از روی برگه های ریخته شده روی میز .. یه برگه که به درد نمیخورد و پشتشم سفید بود برداشتم ..
از جام بلند شدمو سمتش رفتم ..

خم شدمو برگه رو براش گذاشتم روی میز .. : ببینم میتونی یه چیز خوشگل برای بابایی بکشی ..
ذوقی از حرفم نشون داد .. : چشم الان میکشم ..
با خوشحالی بقیه مداد شمعیاشو از توی کیف صورتی کوچیکش دراورد و شروع به نقاشی کرد ..
دستی روی موهاش کشیدمو برگشتم سر جام و وقتی روی صندلیم نشستم در باز شد و کسی وارد اتاق شد ..
احترامی گذاشت .. ازاد باشی بهش دادمو گفتم که نزدیک تر بیاد ..

⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧Where stories live. Discover now