Part 29 (New Season)

167 29 6
                                    

سخن نویسنده : دو کلوم سخنرانی کنم!‌‌..

شماره ۱ : من دیگه از این به بعد هیچی نمیگم!!‌‌‌ میگین چرا؟ پاسخ میدم..
هر وقت حرفی زدم بعدش یه چی خورد توش که نشد به حرفم عمل کنم...گفتم اتک میزنم بعد پارت قبلی.‌‌.. یهو :]
نشد که بشه...تقصیر من نیستا!...خودم زجر کشیده ام که حرفام عملی نمیشه...
یه معذرت خواهی واسه ریدرای گلم به خاطر وقفه های آپ :'))...

و پشمام به خاطر شماره ۲ : شد 5k؟ :] ریلی؟ :]]
الان دیدم شده 5.13k :))....
من چقدر خوشحالم :)..چقدر روحیه میده بم :))...
خوب بودن تا کجا؟
مرسی مرسی که توی وضعیت های مزخرف این زمانها اینجوری بهم انرژی میدین :)
لاوتون دارم سو ماچ و تف :]]]♡

نکته بعدی درمورد تایتل این پارته که نوشته شده "New Season" :
منظور سیزن دوم از فیک نیست دوستان...منظور به متفاوت بودن اتفاقاتیه که تا الان افتاده!
شروع جدیدی برای همه کاراکترای فیکشن..
که در طول آپش تا پارت اخر متوجه میشیم چه بلایی سر کاپلای مطرح شدمون میاد و چه اتفاقای جانبی یا اصلی ای ممکنه بیافته...

•> همین! ... سخنرانیم تموم شد..
بریم استارت بزنیم خوندن این پارت رو :)
دوستون دارم ناز دارام :]♡
فقط قبل شروع کردنش...یکم فکرای خیس بریزین توی سرتون :) ..
لذت ببرید!
Smut Part!
---------------
              'New Season : Start from zero!

- ۲ هفته بعد -

- شهر دگو:خیابان Dalseo:کافه Angelinus:ساعت ۸:۰۷ شب -

+ تهیونگ +

کنار میزشون وایستادمو یکم خم شدم و سینی رو روی یه دستم کمی جلو گرفتم و همراه با گذاشتن لیوان ها سر میز و جلوی هر کدومشون میگفتم .. : یه کافه لاته برای اقا و یه اسپرسو برای خانم...
در اخر کیک شکلاتی ای که سفارش داده بودن رو روی میز و بینشون گذاشتم...

کمرمو صاف میکنمو سینی رو توی بغلم گرفتمو اون دستمو لبه سینی بردم و با لبخند احترامی بهشون گذاشتم .. : امیدوارم از خوردنش لذت ببرین...
لبخندی در متقابل زدن که ازشون دور شدم و سمت پیشخون رفتم و سینی رو روش گذاشتم...

رومو برگردوندم سمت میز هایی که از مشتری پر بود و حین نگاه کردن بهشون استینای لباس مشکیمو مرتب کردمو کمی بالا دادمشون..نگاهمو دادم پایین و دستی روی پیشبند همرنگ لباسم کشیدمو صافش کردم...
مشغول مرتب کردن خودم بودم که صدام زدن .. : میونگ بوک..میونگ بوک!...

با شنیدن اسمم ، سرمو بالا و سمت همکارم که داشت با کمی عجله سمتم میومد بردم..
وقتی بهم رسید کمی مضطرب به نظر میرسید که با تعجبی توی چهره ام علتشو پرسیدم .. : چرا اینجوری ای؟...چیزی شده؟..

فاصله اشو باهام کم کرد و با اختلاف کمی از صورتم گفت .. : برادرت باز حالش بد شده...تو رختکنه هنوز..برو ببین چشه...

⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧Where stories live. Discover now