Part 30

130 25 50
                                    

طلسم شدتون اتک زد تصف شبی :]
نایت بر شما لاولی♡

-------
- مرکز شهر:خونه نامجون:ساعت ۵:۲۸ بعد از ظهر -

+ یونهوا +

مداد ابی رو با انگشتام جور سختی که مامان نشونم داده بود نگهش داشته بودم مشغول رنگ کردن اسمون نقاشیم بودم...
دستمو چپ و راست میکشیدم و خط خطی های ابی ای روی محدوده ی اسمونم میکشیدم...

برای اینکه خوشرنگ تر بشه مدادمو زیاد فشار دادم که رنگ پررنگ تری روی کاغذ کشید و لبخندی ازش روی لبم اومد...
به کارم ادامه دادم که یهو سر مدادم شکست و یه خط گنده ی زشت روی ورقم افتاد...

با تعجب به کاغذم نگاه میکردم و به خاطر خراب شدنش داخل چشمام خیس شدن و میخواستم گریه کنم...
نگاهمو توی خونه چرخوندمو با صدای گرفته ای گفتم .. : بابااااا...بابا مدادم خراب شد....

+ : یونهوا قشنگم...بابات الان خوابه...داد نزن که مامان جون...
- : هومم...پس خودت بیا مامان...(مداد توی دستمو نشونش دادم)..این مداده نقاشیمو خراب کرد...
+ : چرا دخترم؟...خب از یه مداد دیگه استفاده کن...

اخم خفیفی کردمو لبمو دادم بیرون .. : مامان اسمون ابیه!! چجوری یه رنگ دیگه اش کنم!؟...
+ : باشه..چند لحظه صبر کن تا بیام...

نگاهمو از مامان گرفتمو روی نقاشیم اوردم...پاک‌ کنمو برداشتمو یه دستمو روی کاغذ گذاشتمو محکم نگهش داشتم...
روی خط ابی که از محدوده اش زده بود بیرون کشیدمو با زور و حرص داشتم پاکش میکردم...
.*.
+ نامجون +

دستمو جلوی صورتم گرفتمو خمیازه ای پشتش کشیدم...بعدش دستمو انداختم و هوای تازه ای وارد ریه هام کردمو وارد محیط حال شدم...

نگاهم روی سان هی چرخید که توی اشپزخونه بود..با چرخوندن سرم یونهوا رو دیدم که پای میز نشسته بود و کای میز رو با وسایلش شلوغ کرده بود...

رفتم سمتش ، کنار و پشت سرش روی مبل نشستمو بدنمو کمی سمت جلو خم کردم...
- پرنس بابا داره چیکار میکنه خونه رو روی سرش گذاشته؟...

با قیافه ی نگرانی سمتم برگشت و مدادی که توی دستش بود رو توی بغلش گرفتم .. : بیدارت کردم بابایی؟!...ببخشید..

لبخندی روی لبم نشست و سرمو کوتاه به طرفین تکون دادم .. : نه عزیزم...بیدار شده بودم دیگه...(نگاهمو بردم روی برگه اش)..چی داری میکشی هنرمند؟..

حواسم به جزییات برگش بود که دیدم مداد ابی ای رو سمتم گرفت .. : مدادم خراب شد...
لباشو اویزون کرد که مدادو ازش گرفتمو نگاهش کردم .. : چیزی نشده که بابایی...سرش فقط شکسته...مداد تراشتو بده تا واسش تراشش کنم...

+ : ولی بابا...اگه مدادمو تراش کنم..اونوقت تموم میشه و دیگه رنگ ابی ندارم...
نگاهمو از مداد گرفتمو بهش دادم .. : یونهوا...اگه مدادتو که خراب شده تراش نکنی..اونوقت نمیتونی باهاش نقاشی کنی...نگران تموم شدنش نباش...(کمی سمتش خم شدمو با خنده گفتم)...اگه تمام شد من باز برات مداد رنگی میخرم...خوبه؟

⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧Where stories live. Discover now