- محل ازمایشات انسانی:اتاق تخلیه:ساعت ۱۲:۰۰ -
+ هوسوک +
روی تختِ روکش سفید با رگه هایی از خون که داخل اتاق بود نشسته بودم و با بالا اوردن دستم به ساعت مچیم نگاه کردم...
۱۲ شده...
اخرین مهلتش برای اومدن...نگاهی به اطراف کردم و تک خنده ای زدم...
اگه اون نیومده باشه مامورای احمق منم باید زود برگردن..
فکر نکنم اومده باشه..
اونم مثل من...نباید جون ادما براش ارزش داشته باشه...
میتونستم پیش خودم استخدامش کنم...
به درد میخورد..+ : نیشت بازه هوسوک...خوشحالی پسره نیومده تا بتونی این یکیو بفروشی...اره؟...
زبونمو روی لب پایینم کشیدم و نگاهمو از اطراف گرفتمو بردم روش .. : من اگه اون یکی هم نیاد اینو میفروشمش...فقط میخوام از شر اون یکی خلاص شم..+ : با باندش میخوای چیکار کنی؟
- : نگران اونش نباش...امارشونو دارم که کاراشون یه مدتیه متوقف شده...
+ : دیدن شما اعظم جمع کردن بی خانمایایی خودشونو کشیدن کنار....از حرفش خنده ام گرفت .. : چیه یونگی؟ از اون موقع داری تیکه میندازی...یه زمانی همکار بودیما احترامت کجا رفته؟...
قدم هایی توی اتاق زد و اومد سمتمو کنارم روی تخت نشست و نگاهش به جای دیگه بود .. : همکار بودنت بخوره توی اون سرت!...بعد رد کردن این محموله ها..پشت دستمو داغ میکنم که دیگه اسم همکاری باهات یکی رو نیارم...
- : یاا!..چرا لج میکنی باهام اخه؟...ما که تیم خوبی هستیم...سرشو سمتم چرخوند و نگاهشو اورد روم .. : چرا؟! واقعا سوالت جدیه؟ هوسوک تو دوبار نقشه های منو خراب کردی! قراری که من از امریکا بلند شدم اومدم اینجا چی بود؟...
با یاداوریش نگاهمو ازش گرفتمو دادم به زمین .. : خ...خب...اینکه...
+ : بله همون! اینکه من فقط برای محموله های تو اینجام...و هر کاری غیر این به تو مربوط نمیشه!...نفسمو کشیدم داخل و با اخمی بهش نگاه کردم .. : بابا من دوست دارم چرا نمیخوای اینو بفهمی؟!...
با حرفم ساکت موند که ادامه دادم و کمی صدام رفت بالا.. : همه اینکارا رو کردم که حضورتو بیشتر پیش خودم حس کنم...از وقتی از امریکا اومدی یه شبم نشده درست با هم حرف بزنیم...این برای من سخت بوده بفهم اینو دیگه!...با تموم شدن حرفم ، نگاهمو ازش گرفتمو از جام بلند شدم...سرم افتاد پایین و به قدم هام نگاه کردم سعی کردم بغض کوتاهی که توی گلوم ایجاد شده بود رو از بین ببرم...
نمیفهمم چرا نمیخواد قبولم کنه..
منی که هر کاری براش میکنم...بین فکرام بودم که گفته های یه نفر منو از افکارم بیرون کشید .. : قربان! اوردیمش...
بغضمو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم...
بعد اوکی کردن حالم سرم اومد بالا و نگاهم روش چرخید...
.*.
+ تهیونگ +همینطور که اروم قدم برمیداشتم دستام کنار بدنم بود و با تعجب کمی که سعی میکردم توی چهره ام مخفی نگهش دارم به اطرافم نگاه کردم...
به ادمای مختلفی که توسط کارکنان اینجا جا به جا میشدن..
دستگاهایی که حتی نمیدونم واسه چی استفاده میشن...
عجب تشکیلاتی داره طرف...
اگه یه ذره دیگه کارم درمورد انتقام طول میکشید..
ممکن بود وسوسه بشم همچین جایی رو بزنم...
YOU ARE READING
⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧
Romance❖ Vᴋᴏᴏᴋ- Yᴏᴏɴᴋᴏᴏᴋ -Yᴏᴏɴsᴇᴏᴋ -Yᴏᴏɴᴍɪɴ -Vᴍɪɴ-× 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ➽ Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ-sᴍᴜᴛ-Mʏsᴛᴇʀʏ-HᴀᴘᴘʏEɴᴅ -× [ وضعیت آپ : هر تایمی شد:) ] ---- من میگم که نخونیدش چون ۴ تا دلیل هست..اما اگه ذهن کنجکاوی دارین که : از روی حماقتش ، میخواد با کسی که دوسش دارین زندگی کنی...