Part 28

165 33 16
                                    

- محل تصادف:نزدیکای صبح:ساعت ۶:۵۴ -
+ جونگ کوک +

این..صدای چیه؟..
من...من زندم؟..
اینا همش..یه خواب بود؟..
اون ادما..تهیونگ..
من داشتم خواب میدیدم اره؟..

گوشم تیز شد و کم کم صداهای دیگه ای رو میتونستم بشنوم...
سوال بود که...
اگه...من مردم..پس..پس این صداها چیه؟..

پلکامو کمی روی هم فشار دادم و اروم بازشون کردمو به سختی نیمه باز نگهشون داشتم...
مردمک چشمام چرخید و با گیجی به محیط اطرافم نگاه میکردم...
کجا بودم...اینجا چیکار میکنم...
چرا هیچی یادم نمیومد..
ممکنه هنوز زنده باشم؟..
این ینی...کابوسام...

خواستم گردنمو تکون بدم که درد شدیدی گرفت و پلکامو رو هم محکم فشار دادم و اخ محوی از بین لبام اومد بیرون...
انگشتامو اروم حرکتش دادمو معلوم بود که هنوز میتونم حسشون کنم...

دستمو کم کم اوردم بالا و روی گردنم کشیدم و سعی کردم که نگهش دارم...
با کمی چرخیدن سرم متوجه شدم از کمر به سمت پایین اویزون شده بود و بالا تنه ام تمام مدت رو هوا بود...

دست ازادمو تکونش دادم و زیرم کشیدم تا بتونم تکیه گاهی پیدا کنم...
کمی گشتمو با حس کردن خزه هایی کف دستمو روش گذاشتم و الان نوبت تکون دادن پاهام بود...

بدنمو اروم چرخوندم به شکم دراز کشیدم..
سرمو با کمک گردنم اوردم بالا و چشممو روی اطراف چرخوندم...
اینجا...جنگله؟..
چرا هیچی..نمیتونم ببینم؟..
منظره سبز تیره و ابی کمی که از اسمون میومد جلوم بود و نمیتونستم جزییاتشو ببینم...

نفسمو توی سینم حبس کردمو اون دستمو بردم پایین و روی خزه ها گذاشتم...
وزنمو روی دستام انداختمو خودمو به سختی کشیدم بیرون و الان تمام تنم کف جنگل بود..

از دردم کمی نالیدم..باید...باید یه تکیه گاه پیدا کنم...
نگاهمو توی محیط چرخوندمو درختی پیدا کردم که تنها درخت نزدیک بهم بود...

بدنمو تا رسیدن بهش روی زمین کشیدم که دردام بیشتر شد که باعث شد حرکتم کند تر بشه..
نیمه راه بدنم بی حرکت شد و چند باری پشت سر هم نفس های عمیقی کشیدم...

از چیزی که فکر میکردم سخت تره ولی نمیتونم اینجا روی زمین بمونم...
توانِ نداشتمو دوباره جمع کردمو روی دستام خودمو بلند کردمو ادامه راهو رفتم..
با رسیدن به درخت بدنمو چرخوندمو کمرمو بهش تکیه دادم...

نفسامو سنگین تر از قبل بیرون دادمو کم کم چشمامو باز کردمو نگاهم روی جایی که اومده بودم رفت..
یه...ماشین؟..
همراه با فکرم به اطراف نگاه کردم...
یه ماشین..توی جنگل چیکار میکنه!؟...

چشمامو بستمو سرمو سمت رو به رو چرخوندم..
سعی کردم یادم بیاد که چرا اینجام...
خب...من..بسته بودم..
با زنجیر...
بعدش..گرمای زیادی بود یه چیزی مثل اتیش...
بعد از اون...تاریک بود..
من..من داشتم...

⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧Where stories live. Discover now