Part 12

248 44 38
                                    

-مرکز شهر:دست شویی بار:ساعت 12:30 شب-

+ تهیونگ +

یه مشت دیگه خوابوندم توی صورتش که سرش محکم به دیواره ی دسشویی خورد ..
سمتش خم شدم و دستمو بردم به یقه اش و مشتش کردم ..
کشیدمشو اوردم بالا سمت خودم ..
نفسمو از عصبانیت توی صورتش خالی کردم ..
موهام جلوی پیشونی عرق کرده ام ریخته بود ..
از دستش خیلی کفری بودم ..
اون حق نداشت همچین کاری بکنه ..
چند ثانیه ای با همون حالت نگاهش کردم ..
کم کم لبام از هم جدا شدنو حرف زدم .. : دفعه ی بعدی .. حواست باشه .. به کی دست میزنی ..
واضح بود که دیگه جونی براش نمونده بود ..
تمام وزنش افتاده بود روی دستم و ازش اویزون بود ..

چیزی نمیگفت ولی از نگفتن و حرکاتش ، غلط کردنش کامل مشخص بود ..
بیخودی برای این عوضی وقت گذاشتم ..
همیشه از تلف کردن وقتم بدم میومد ..
دستِ به یقه اش رو سمت جلو با یه فشار هول دادم که سمت کاسه توالت پرت شد ..
کمرمو صاف کردم و دستی به موهام بردم و مرتبشون کردم ..
نفس عمیقی کشیدمو رومو برگردوندم سمت در پارتیشن و بازش کردم ..
چند قدمی بر نداشته بودم که صداش رو شنیدم ..
بلندی موزیک از طرفی شنیده میشد که صداش رو نا مفهوم کرده بود ..

با درد هایی که داشت و نفس نفس هم میزد گفت .. : تو .. غلط میکنی دوست پسرت رو .. تنها ول کنی که همچین .. سوء تفاهمی پیش بیاد احمق ..
چشمامو بستمو کمی فشارش دادم ..
سمتش برنگشتم ولی حرفاشو با خودم تکرار کردم ..
دوست پسر! ..
هه ..
من با اون یکی هنوز کار دارم ..
از کاری که کرده پشیمونش میکنم ..
جوری این حرف میزنه که انگار بازم کتک میخواد ..
سرمو به طرفین کوتاه تکون دادم ..
بسه تهیونگ ..
اون ارزشش رو نداره ..
واقعا احمقی که وقتت رو برای این حروم کردی ..

رسیدن به حساب اون یکی واجب تره ..
چشمامو باز کردمو به در خروج نگاه کردم ..
بی هیچ واکنشی به حرفای اون مرد ، سمت در حرکت کردمو ازش زدم بیرون ..
در پشت سرم بسته شد و من جلوی در ایستادم ..
تو تفکرات خودم بودم که حضور شخصی رو کنارم احساس کردم ..
اون جونگ کوک بود ..

صداش رو بلند کرد جوری که من بتونم بشنوم .. : ا..اون تو .. چه اتفاقی افتاد؟ .. ک..ک..کشتیش؟ ..
چیزی نگفتم ..
نگاهش رو سمت در برد تا بلکه چیزی بتونه ببینه ..
ولی جلو تر نمیرفت ..
سرم کم کم سمتش چرخید ..
حتی دیدن قیافه اش هم حالمو بهم میزنه ..
نگاهش از روی در اومد روی چشمام ..
انگار از نگاهم جا خورد ..
همچین موجود اضافه ای رو دیگه نمیتونم تحمل کنم ..
هر چی ازش تا الان کشیدم برام بسه ..

دستم با فکر کردن بهش ، از فشار مشت انگشتام سفید شده بود ..
بدون اینکه به چیزی دیگه ای فکر کنم ..
دستِ مشت شدمو اوردم بالا و یدونه محکم خوابوندم توی فکش ..
تعادلشو از دست داد و سمت دیوار رو به رو پرت شد ..
صدای برخورد سرش به دیوار شنیده شد ..
برای نگه داشتن خودش ، ناخوناش رو به دیوار میکشید ..
وقتی تونست خودش رو ثابت نگه داره ..
یه دستشو کم کم از دیوار برداشت و روی جای مشتم گذاشت ..
این ضربه واقعا براش کم بود .. خیلی کم ..
حیف ، جایی نیستیم که دوباره یه چاقوی دیگه توی شکمش بزنم ..
یا یه تنوع ..
درست میزدم وسط جمجمه اش! ..

⟦𝗡𝗶𝗴𝗵𝘁𝗺𝗮𝗿𝗲⟧Where stories live. Discover now