18
"فلیکس"
+ن هیونا..نمیخوام تو دردسر بیوفتم!
×بابا چرا انقدر میترسی؟می فهمی پسر؟11 سال تو خونه موندن یعنی مرگ..بیا بریم بیرون قول میدم کسی نفهمه!
+اما..
×اما نداره کوچولو
+یاح من دیگ ی پسر 15 ساله نیستم..الان 26 سالمه!!!
×اما هنوزم کوچولویی..هم ظاهری هم اخلاقی..تازه نگاه کن من ازت بلندترم
+ایح نونا میخوای قدتو ب رخم بکشی؟
×اره=>
+هایش"-"
×خب دیگ قراره از این زندان آزاد بشی پسر
+هراتفاقی بیوفته تقصیر توعه
×خیل خب..انقدر ترسو نباش
سری تکون دادم و گفتم :
+الان نقشه چیه
×ببین الان ساعت نزدیک 10..ننت فک میکنه خوابی و در اتاق قفل..منم ک ازادم!
+باشه.. از پنجره اتاق تو میریم؟
×اره..و از ی تیکه باریک راه ب بیرون داره..
+بزن بریم..
.......
جیغ آرومی کشیدم و خودمو انداختم پایین.
×وای پیر شدم از دست تو..باور کن 5 دقیقه تمام داشتی میگفتی میترسم و منم میگفتم نترس میگیرمت!
+بابا ارتفاع زیاد بود خب..
نونا دستمو کشید و خیلی زود از خونه خارج شدیم..کم کم وارد خیابون شدیم و محو اطرافم شدم.
ادمای زیادی درحال قدم زدن بودن و خیابون ها با نور های زیادی روشن شده بودن.
مطمئن بودم چشمام برق میزدن و از شوق نمیدونستم چیکار کنم.+خدای من..چقدر قشنگه..باورم نمیشه 11 سال از دیدن همچین صحنه ای محروم بودم.
ناخوآگاه اشکی از چشمام پایین چکید و لبم لرزید.اروم زمزمه کردم:
+اپا..همیشه دوست داشتیم بیایم نیویورک.. :)
×گریه نکن بابا..بیا لذت ببریم
لبخندی زدم و دستشو کشیدم.
+بیا تا صبح فقط بچرخیم..نمیخوام از دستش بدم!
.......
×لیکس..اینا واقعا..سنگینن!
+غر نزن دیگ..بعد 11 سال اومدم خرید
×باشه باشه..بریم ی چیزی بخوریم..
+ارههه..پیتزا میخواممممم
×هوم..الان میرم سفارش میدم..همینجا بشین
روی صندلی چوبی نشستم و اهی کشیدم..
نونا بعد چند دقیقه اومد و رو بروم نشست.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐏𝐢𝐧𝐤 𝐜𝐡𝐨𝐜𝐨𝐥𝐚𝐭𝐞'
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [𝐂𝐮𝐩𝐥𝐞 : 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱] [𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐒𝐦𝐮𝐭_𝐒𝐜𝐡𝐨𝐨𝐥 𝐋𝐢𝐟𝐞_𝐃𝐚𝐝𝐝𝐲 𝐁𝐚𝐛𝐲?] _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ [اون خود دردسر بود... و من درگیر ی دردسر بزرگ شدم به اسم "عشق" ! ]