چالش=زندگی
الناپشت تلفن بلند داد کشیدم بابا شورشا در اوردی اگه جدا داری شوخی میکنی تو بهم میگفتی تا چند وقت دیگه این فاز از سرت میوفته که دخترا را دوست داری بعد تو حالا میگی تا یه ربع دیگه دختری که برام نامزد کردی میاد دم در خونم واقعا فکر کردی با این کارت داری چه غلطی میکنی دقیقا
بابا.دخترم تو که میدونی من بدتا نمیخوام من نمی خوام عذابت بدم اما بشناسش این تنها انتخاب من نبوده انتخاب پدر بزرگتم بوده و این پیوند اجباری ای برای تو نیست ولی لطفا به خودت یه فرصت برای شناختش بده اخه تو که الان نه کسیا دوست داری نه کسیا مدنظرت داری
تا اومدم حرفی بزنم که زنگ در خورد و مجال حرف زدن را ازم گرفت
ساینا
یک هفتست که دارم با پدر بزرگ و بابا کلنجار میرم از اینکه یه دفعه ای بهم گفته شده باید نامزد کنم اونم منی که هیچ کاری را بدون اراده ی خودم انجام نمیدم من تنها سر اینکه داشتم به خاطر اینکه برام پسر نشون میکردن و به شوخی میگفتند که باید با اون پسر عوضیه عمه ازدواج کنم گفتم که همجنسگرام و حالا که یه دختر برام انتخاب کردند اخه کدوم دختری اینقدر حقیره که بخواد بره تویه یه ازدواج از پیش تایین شده شنیده بودم سه سال ازم بزرگ تره ولی دیگه هر موقع که میخواستند سر بحثا در موردش بیارند سریع ظرفی را میشکستم یا جیغ میزدم اخه منی که دردونه ی پدر بزرگ و پدر بودم به حدی که نوه و بچه ی رئسای کمپانی kبودم و یه بازیگر و مدل معروف تازه کار اخه برای چی باید اینکارا میکردم من تنها با دوروز خنده پدرم برام یه اپارتمان لوکس گرفت و پدر بزرگ هر به چند وقت بهم یه ماشین میداد البته با راننده چون به هیچ عنوان نباید پشت ماشین مینشستم اما حالا با اینکه یک هفته بود اعتصاب غذا کرده بودم و خودما تو اتاق حبس کرده بودم اونها قبول که نکردن هیچ باهام قهر کردند و پدر بزرگ گفت اگه امروز نرم خونه ی اون جادوگر باهام تا یک ماه حرف نمیزنه و برای همین الان اینجام ولی از صبح دل درد عادت ماهیانم شروع شد من بدترین مریضی را داشتم که دیگه اگه مریض میشدم نمیتونستم زیاد راه برم چه برسه الان که یک هفته درست چیزی نخورده بودم
به یه اپارتمان شش طبقه توی یک محله ی متوسط رسیدم حتما شوخیشون گرفته نع اخه واقعا جای کوچیکی بود حتما فقط هر اپارتمان دوتا اتاق خواب داره اما اپارتمان تمیزی بود و محله ی ارومی بود به طبقه ی پنجم رسیدم نفسم را بیرون دادم و میخواستم امروز این ماجرای کوفتی را تمومش کنم اما انگار یکم صدای فریاد از تو میمودم ولی یکم قطع شد دیگه جایز نبود بیشتر بایستم احساس میکردم پاهام ضعف کردن و سریع زنگا زدم
بازگشت به زمان حال
النا
به بابا گفتم یه لحظه صبرکن درا باز کنم بابا سریع گفت تروخدا یکم اروم باش
سریع درحالی که درا باز میکردم گفتم چشم امر دیگه ای ندارید قربان خدافط و سریع قطع کردم بابازکردن در چشمم به یه فرشته ی بهشتی خورد واقعا بی نقص بود و زیبایی خارقولعاده بود حتی باورم نمیشد ادم باشه که سریع به خودم اومدم این دیدن و حیرت حتی یه ثانیم طول نکشد
سریع تو چشماش زل زدم و به ارومی گفتم شما؟
که با یه لبخند که نه درواقع یه پوزخند گفت نامزد اجباری تون
....سریع گفتم بفرمایید واز جلوی در کنار رفت
ساینا
با دیدنش تعجب کردم اون یه استیریمر خیلی معروف بود که حکم یه بازیگر و حتی مدل را هم داشت به خاطر استداد ها و زیبایی ای داشت زیبایی خیلی خاصی نداشت اما نمیشد گفت زیبا نیست اون حتی توی خیلی از فلیم ها درخواست گرفته و حتی گزارشگری های زیادی اما قبول نکره و معروفیتش جهانی بود و دروقع درامد بالایی داشته و یه گیمر خیلی خوب بوده ولی توی این بودم پدر بزرگ و پدر چجوری اونا میشناسند و اونا برای من انتخاب کردند رفتم توی خونه یه خونه ی معمولی ولی دلنشین با تم سفید مشکی که یک تلویزیون بزگ جلوی یک مبل بود و تنها چند قدم با اشپز خونه فاصله بود روی یه مبل تک نفره نشستم و اون هم رفت توی اشپزخونه وبرام یه لیوان شربت و یه ضرف شیرینی اورد
و گفت.معذرت میخوام نتونستم زیاد برای اومدنتون تدارک ببینم همین یه ربع پیش بهم اطلاع دادن
این حرفش منا جدا عصبی کرد بلند گفتم بیا برو خودتا رنگ کن منکه میدونم همه ی اینا نقشته برای اینکه پدر من و پدر بزرگم افراد خیلی بزرگی اند میخوای از طریق من به یه شهرت و پولی برسی
میخواستم ادامه ی حرفما بزنم که بلند زد زیر خنده خنده هاش واقعا از ته دل بود احساس حماقت و خجالت میکردم از این عملکردش
که ریلکس گفت ن هیچ مشکلی از نظر مالی ندارم و شهرت برای من هیچ و پوچه خانوم کوچولو ولی قبل هر چیزی میشه بپرسم پدرتون کیه اخه قبل از اومدنتون من تازه متوجه این قرار شدم و هنوز توی شکم
سریع گفتم مسخرم کردی یعنی نه منا میشناسی نه پدرم را یعنی تو از هیچی خبر نداشتی؟؟
_____________________________________________________
خواننده ی گرامی کامنت یادت نره
این اولین رمانیه که میخوام بنویسم لطفا برای بهبود داستان بهم کمک کنید از نظراتتون استقبال میکنم 😁
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*