داستان از زبان النا
سر و صداشون قطع شد انگار دیگه اروم گرفته بودن
دلم گرفته بود منم یکی از قربانیای این ماجرام ولی همه چیز واقعا به ضرر من داره تموم میشه
بعد خوردن قرص سرم اروم گرفته بود ولی روانم هنوز به هم ریخته بود باید میرفتم پیاده روی تا اروم بشم
برای همین بلند شدم و سوییشرت و شلوار ورزشی مشکیم را به همراه کفش های ورزشی سفیدم پوشیدم بعد از برداشتن وسایلم از اتاق بدون هیچ سر و صدایی بیرون اومدم
اروم داشتم از هال میگذشتم که با صدای بوم و افتادن چیزی به طرف صدا که از مبل ها میومد نگاه کرد
یه جسم بزرگ از روی مبل روی زمین افتاده بود و داشت با اخ و درد خودشا جمع میکرد
همون پسره بود
پس روی مبل خوابیده بود اخه یه یچه ی ناز پرورده چجوری میتونه روی مبل بخوابه
شارلوت که انگار تازه من را دیده بود بهم زل زده بود
النا:بهتره بری روی تخت بخوابی اقازاده
شارلوت که انگار بهش برخورد بود با غرور گفت
شارلوت:هیچ نیازی به لطف تو نیست
النا:هر جور مایلی اما اگه خواستی میتونی بری توی اتاق من بخوابی
بعدش دیگه از خونه زدم بیرون به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم
همشون اقازاده های مغرور بودن و نازپرورده چه توقعی ازشون میشه داشت اینا فقط تربیت میشن که اینده ی خانواده هاشون را دنبال کنن
با ارامش میروندم و سقفا باز گذاشته بودم که نسیم بهاری به صوتم بخوره و ارمم کنه
به پارک مرکزی رسیدم
پارکی بزرگ که همیشه شلوغه حتی اگه مثل الان نصفه شب باشه
از وسط پارک یه رودخونه ی مصنوعی بزرگ بود که سرتا سر پارک را پوشش داده بود و منظره ی خیلی زیبایی را درست میکرد
بعد یه ساعت دویدن دیگه اروم شده بودم و میشد گفت دوباره مغزم شروع به کار کرده بود
بهتره الان اروم باشم چون قرار نیست بخواد با اون همه اتفاقی که قراره بیوفته رنگ خوشی ببینم
به سمت ماشین رفتم و سقف را بستم صندلی را خوابوندم و خودمم روش خوابیدم
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*