هر چیزی را میتونستم قبول کنم غیر از این دومورد ازدواج با اون عوضی و از دست دادن رویاهام و ارزوم و چیزی که دوسش دارم یا اینکه با این یکی عوضی ازدواج کنم مصلمن از بد و بدتر .بد را انتخاب میکردم
به صورت جدی و نا امیدی گفتم :باشه قبوله به صورت تصننی باهم دیگه همخونه میشیم ولی ابدا قرار نیست که ما باهم ازدواج کنیم
النا صورتش را تکون داد و فندکش که از اول توی دستاش زیر انگشتاش درحال چرخیدن بود را بالا اورد و یک بار دیگه درش را با صدا باز و بسته کرد
قلم سیاه با طراحی طلایی خاصی که داشت را از روی میز در اورد بالای قلم را باز کرد و یه کاغذ متوسط که تا شده بود را ازتوش دراورد و روی میز گذاشت و روی اون شروع به نوشتن کرد
النا روبه چهار نفر کرد وگفت:متاسفانه به حرف های هیچکدومتون اعتماد ندارم پس این قرار داد را امضا میکنید و قرار نیست من و خانوم ساینا ازدواج کنیم و به هیچ وجه حق دخالت توی رویاهاش و ادامه ی زندگیمون ندارید
با بهت بهش نگاه میکرد به ریلکسی بندهای قرار داد را مینوشت و بلند میخوند
در قلمش را بست و توی دستش گرفت و برگه را به سمتشون حل داد و واناهم بدون خوندن قرار داد با لبخند پیروزمندانه ای با در اوردن قلم هاشون برگه را امضا کردن
النا روش را به سمت من کرد و قلمش را به سمتم گرفت
قلم را از دستش کشیدم و با خشم قرار داد را امضا کردم و قلم را روی میز گذاشتم در اخر هم خودش با یه پوزخند معنا دار برگه را امضا کرد
هیچ کس نمیدونست معنی اون پوزخند از چه قراره تا در ایینده متوجهش شدیم که قرار دادی که فکر میکردیم از 10 بند تشکیل شده 3بند اضافه تر داره و ماهم ازش اطلاعی نداشتیم و اون سه بند میتونست زندگی تمامی افرادی که در اونجا بودن را تغییر بده
برگه را از روی میز برداشت و خیلی سریع ازش عکس گرفت و با موبایلش عکس ها رای برای چهارنفر فکس کرد
النا:بهتره کپی قرار داد حداعقل دستتون باشه تا یادتون باشه باهم چه قراری گذاشتیم
از جاش بلند شد و به سمتم اومد و تنها با فاصله ی دو وجب ازم ایستاد و جدی گفت:وسایلت را جمع کن همخونه جان فردا باید به خونه ی من اسباب کشی کنی واین تنها حرفیه که برای زندگیت برات میزنم وگرنه ما توی اون خونه فقط قراره یه غریبه باشیم و کاری به زندگی هم دیگه نداریم
به سردی بهش نگاه کرد و اونم بدون هیچ حرف دیگه ای با برداشتن وسایلش از عمارت خارج شد
***
فردای اون روز طبق حرف النا خدمتکار ها وسایلم را جمع کردن وبه خونش بردن و یکی از اتاق هارا برام اماده کرده بودن
ولی قسمتی از وسایلم را مجبور شدن برگردونند چون اونجا جای تمام وسایلم نبود ولی به سردی گفتم یکی از اتاق های دیگه راهم خالی کنن و وسالیم را اونجا بزارن
اون خونه فقط سه اتاق داشت درسته اتاق ها سایز نسبتا خوبی داشتن ولی برای من کم بود
وقتی خبر چیده شدن وسایل اومد راهی خونش شدم و دیگه دم دمای ظهر بود
توی این مدت هیچ حرفی با پدر و مادر نزدم و فقط بدون هیچ حرفی ازشون میگذشت از نگاه مامان مشخص بود از چیزی خبر نداشته ولی از یه چیز مطمعن بودم پدر و پدر بزرگ از خیلی وقت پیش این نقشه را کشیده بودن
النا یه دسته کلید از خونه به خدمتکارا داده بود تا راحت کارشون را انجام بدن چون خودش نبود و بعد اون دسته کلید را به من بدن که بتونم وارد بشم
کلید را توی در خونش یا دیگه میشه گفت خونمون چرخوندم و وارد شدم و با یه بلبشوی جدی روبرو شدم دیگه از اون سالن تمیز و شیک خبری نبود و کلی وسایل مانیتو و کیس و دوربین تمام اونجا را پر کرده بود
اون اتاقی که خالی کرده بودن اتاق کار و یوتیوب النا بوده و الان کل وسایلش توی سالن پخش بود
شعت مطمعن بودم از این وضعیت عصبانی میشه
چی ؟خب بشه اصلا به من چ مربوطه
بهتر
ریلکس سمت در اتاق ها رفتم و در یکی را باز کردم که از قضا اتاق خواب النا بود بوی ادکلن خنکش توی مشامم پیچید اتاقش مرتب بود ولی تنها پتوش روی تخت دونفرش بهم ریخته بود
اتاقی شیک با دیزاین سفید قرمز مشکی بود و یه تخت دونفره کنار پنجره ی سرتاسری که تراس داشت قرار داشت و یه میز اریاشی سفید هم جلوی تخت قرار داشت و یه در که حتما به دستشویی و حمام منتهی میشد
بعد از دید زدن از اتاق اومدم بیرون و یه در دیگه را باز کردم
اتاقی با تم سفید قرمز مشکی بود ولی تم این اتاق را دیده بودم این اتاق یوتیوبش بود که الان وسایلش توی سالن پخش بود و الان به اتاق خواب من تبدیل شده بود تخت دو نفره ی سفیدم در وسطش قرار داشت وبا باز کرد کمد لباس ها لباس ها توخونه ای را دیدم که پر شده بود
و با دیدن اینکه این اتاق هم یه تراس داره و احتمالا به تراس اتاق النا متصله به سمتش رفتم و با کنار زدن پرده انگار با یه گلخونه ی زیبا موجه شدم تراس پر شده بود از گل های رنگارنگ و سرسبز و میز و صندلی من هم در وسط تراس قرار داده شده بود
حس ارامش و زیبایی داشت میخواستم اونجا دمنوش یا قهوه بخورم و از اونجا نمای زیبایی داشت
به اتاق سوم رفتم که انگار تبدیل به اتاق مزون لباس شده بود و میز اراشی بزرگ سفیدم درش قرار داشت و کل اتاق با لباس های بیرونی و کیف و کفشم که توی قفسه ها پر شده بود خب مورد پسندم واقع شد
به اتاق خواب رفتم و لباس هایی راحتیم را پوشیدم یه تاب و شورتک سیاه که پاهای زیبا و پوست شیری رنگ را زیبا تر جلوه میداد وتخته سینم را کشیده تر نشون میداد
دلم میخواست النا را اذیت کنم اگه اون نبود هیچ وقت قرار نبود بخوام برای زندگیم معامله کنم برای همین اگه اون دخترا را دوست داره مطمعنن الان جلوی زیابیی من نمیتونه تحمل کنه و منم قراره مثل سیبی بشم که جلوش باشم ولی دستش بهم نمیرسه
صدای زنگ از حال اومد بعد از دوبار زنگ زدن کلید را توی در چرخوند و داخل شد
انگار فقط میخواست اطلاع بده که اومده
VOCÊ ESTÁ LENDO
Challenge = life
Diversosوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*