Part 16

210 28 9
                                    

داستان از زبان النا

به دکتر مخصوص و مورد اعتماد بابا زنگ زدم تا بیاد خونه وپاهای اون دختر کوچولو را چک کنه تا خورده شیشه ای باقی نمونده باشه

حتی با اومدن دکتر و عوض کردن باند ها و سرمی که دکتر به خاطر اروم کردن و اینکه تب نکنه زده بود باز هم بیدار نشد

با رفتن دکتر دیگه مطمعن بودم حالش خوبه فقط یکم تب داشت

اروم کنار تختش نشستم

صورتی زیبا و محسور کننده

دختری شیطون ولی مهربون

اولین باری که مهربون بودنش را دیدم اومده بود پایین خونه و دارشت یه ظرف غذا برای گربه های خیابونی میگذاشت و باهاشون درد و دل میکرد و وقتی اونا خودشون را براش لوس میکردن لبخندی درخشان روی صورتش مینشست

کاش میتونستم این دخترا به دست بیارم

اروم و با احتیات دستم را به سمت صورتش بردم و با پشت انگشت اشارم طوری که انگار دارم یه گل خیلی ظریف را لمس میکنم گونه اش را نوازش کردم نرمی صورتش دقیقا به نرمی گلبرگ بود

با لرزیدن چشم هاش سریع دستم را سر جای خودش برگردوندم

اروم اروم چشم هاش را باز کرد

هنور خواب بود و مبهوت به من زل زد

بعد اینکه تازه فهمید من توی اتاقش بودم خیلی سریع روی تخت نشست و پتو را تا قفسه ی سینش کشید

ساینا:تو..تو توی اتاق من چیکار میکنی

النا:ببخشید دکتر اومده بود تا پاهات را چک کنه و بهت سرم زد و الان دیگه تموم شده الن هم میخواستم برات غذا بیارم دیدم هنوز خوابی ولی حالا که بیدار شدی برات میارم از صبح تا حالا چیزی نخوردی و الان عصره

ساینا:نی ... نیازی نیست بیاری خودم میام

نا محسوس اشاره ای به پاهاش کردم

ساینا:دوست ندارم توی تخت غذا بخورم

النا:باشه پس بزار کمکت کنم

ساینا :نیازی نیست خودم میتونم

به غدیش توی دلم خندیدم ولی اصلا دلم نمیخواست درد بکشه

اروم پتو را کنار زد و لبه تخت نشست

نفسش را بیرو داد و بلند شد

ساینا:ااااااخ

تا اومد روی تخت بیوفته سریع کمرش را گرفتم و پاهاش را گرفتم و در یک عان بلندش کردم

سریع دستاشا دور گردنم حلقه کرد که نیوفته

ساینا:هی گفتم نیازی نیست

النا:منم نگفتم به حرف تو گوش میکنم

ساینا زیر لب غر میزد:بی ادب .گولاخ .زورگو

Challenge = lifeWhere stories live. Discover now