پیش خودم میگفتم دروغه ولی بیشتر از بقیه ی چیز ها دلم میخواست حداعقل منا بشناسه درسته هنوز زیاد جهانی معروف نبودم ولی حد اعقل شناخته شده بودم و توی عرصه ی بازیگری و مدلینگ حرفه ای بودم
ریلکس گفتم من ساینا تک دختر وارث کمپانیkو یه مدل و بازیگرم
اونم با ارامش گفت خوشبختم منم النا و رئئیس اصلی شرکت و کمپانی saهستم
بلند زدم زیر خنده و گفتم حتما اپارتمانا اشتباه اومدم و گیر یه توهمی دیونه افتادم اخه تو و رئیسsaبودن حالا درسته رئیس ناشناخته و مرموضی داره امااخه تو بیا برو دروغاتا برای یکی دیگه بگو
که با صورت کاملا جدییش روبرو شدم و خندم کاملا محو شد
سریع بحثا عوض کردم و گفتم حالا هرچی من برای این اومدم اینجا چون مجبور بودم و میخوام که.
با درد سریعی که حس کردم نتونستم حرفما ادامه بدم و سریع اخم کردم و دلم را گرفتم احساس فروریختن کردم اه لعنتی من که باید یه هفته ی دیگه مریض میشدم اخه چرا الان چرا اینجا اخه چرا جلوی اون
با این کارم سریع نگران اومد جلو و گفت خوبی ؟چی شده
گفتم هیچی فقط میشه حرفامون را یه روز دیگه ادامه بدیم من باید برم
سریع اومدم بلند بشم که با این کار خودما بد بخت کرد دلم بد تر درد گرفت و سریع اون منا گرفت پاهام رفته بود روی ویبره اون اروم منا سمت دری غیر از در خروجی برد و اروم برد داخل که فهمیدم دستشوییه گفت یه چند لحظه صبر کن الان برات لباس میارم توی کمد (به کمد زیر دستشویی اشاره کرد )و رفت بیرون از خجالت و درد سرخ شده بودم پشت لباسم را دیدم و بعله یه لکه ی خیلی بزرگ بود اه گندش بزنن با این مریضی و تایم مزخرف تر از خودش احتمال میدادم به مبلش هم پس داده باشه اه گندش بزنن حالا اصلا چجوری توی روش نگاه کنم
فعلا قبل از هر کاری باید خودما جمع کنم در کمدا باز کردم و سه نوع پد بهداشتی کاملا اک داشت ولی لباسم کثیف بود نمیدونم بار چیکار کنم
که اروم ضربه ای به در خورد و بعد اروم گفت این لباس ها تمیزن و لباس زیرهم جدیده لطفا ازشون استفاده کناروم در را باز کردم ولباس ها را از پایین در برداشتم یه هودی بود و یه شلوار و اینطوری دلم خیلی گرم بود و احساس ارامش کردم اما دلم میخواست سریع از اونجا فرار کنم ولی پاهام جون راه رفتن نداشتن چه برسه به اینکه سریع صحنه را ترک کنم
اروم رفتم بیرون اون با ارامش و یه لبخند با یه کیسه اب گرم به طرفم اومد و گفت برو بشین و به مبل سه نفره اشاره کرد و یه بالشت را دست کرد و گفت بخواب اروم روی مبل خوابیدم و اون به طرف اشپزخونه رفت و با یه لیوان اب و سه مدل قرص مسکن اومد طرف از پوکه ی قرصا نگاه کردم و یکی از مسکن ها که قوی ترین اون ها محسوب مسد نصفش خالی بود اون چقدر درد میکشه که اینقدر از این قرصا خورده من تنها وقتی که واقعا درد میکشنم در حد جنون اینا را میخوردم یه قرص در حد متوسط برداشتم و خواستم بلند بشم که النا گفت کجا؟
که سریع گفتم :باید برمشامین سریع گفت: نخیر بخواب ببینم پاتا از این در بیرون نمیزاری بدو و یه پتو اورد و روم انداخت و گفت باید یکم حالت بهتر بشه بعد زود بخواب
عجیب همش توی اولین دیدار دستور میداد و منم در مریضی خیلی ضعیف میشدم و واقعا نمتونستم کاری بکنم وگرنه مثل همیشه زبون درازی میکردم حتی اگه کاری به صلاحم بود قبول دار نمیشدم اروم به خواب رفتم
النا
واقعا توی خواب هم خیل ناز بود یا حتی اون لپای سرخش اروم بلند شدم و رفتم توی اتاق و به مامانم زنگ زدم و طرز تهیه ی شیربرنج را ازش پرسیدم اخه منا چه به اشپزی درسته اشپزیم بد نبود اما هر چیزی را هم درست نمیکردم و مامان با کلی سوال پیچ قطع کرد بلاخره رفتم و یه شیر برنج درست کردم ولی قبل از اون لباس های توی دستشویی را شستم لباسش یه تیکه و دامن دار و شیری رنگ بود و با پوست سفیدش خیلی قشنگ میشد با اون موهای بلوطی رنگ بلند که تا پایین باسنش میرسید اما با اون هودی گشاد مشکی و شلوار یخی رنگ کیوت تر شده یود و اون چشمای عسلی مانند با حالت زیبا و بینی کوچیک یا اون لبای غنچه ای سرخ و صورتی بی نقص اونا به یه هوری تبدیل کرده بود
اصلا از شستن اون چندشم نشد نمیدونم چرا احساس خوبی به اون کوچولوی دوست داشتنی داشتم
اروم به سمتش رفتم غذا دیگه اماده بود و الان حدود دوساعت خواب بود در واقع غذا خیلی وقت بود اماده شده بود اما دلم نیومد بیدارش کنم
اول غذا را کشیدم و براش بردم واروم کنارش نشستم و یکم تکونش دادم به ارومی چشماش را باز کرد و مثل بچه ها هنوز منگ خواب بود بلند شد ظرف غذا را بهش دادم اروم خورد و دیگه کاملا بیدار شده بود
که شروع به حرف زدن کرد
من متاسفم ببخشید که بهت دردسر دادم من اومدم در مورد این حرف بزنیم که بیا این نامزدی را بهم بزنیم اونها به خاطر بعضی از دلایل این کارا انجام دادند وبه نظر من هم هیچ اهمیتی ندادند
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*