after story

110 11 0
                                    

با کامنت هاتون خوشحالم کنید^_^

*************************************

داستان از زبان سوم شخص

با خنده و دست های پر از باغ بزرگ و دلنشینشون گذشت و به سمت عمارت رفت

بادیگارد  به سرعت در عمارت مرمری بزرگ را برای رئیسش باز کرد و با لبخند بهش خوش امد گفت

از سالن زیبا با چیدمان دلنشین که جای جای اون پر شده بود از عکس های دو نفره خانوادگی و عروسی پر شکوه و زیباشون که هردو در لباس های سفید با لبخند های زیبا کنار هم ایستاده بودن گذشت و به سمت اتاق کارش رفت و طبق معمول همسر کیوت و زیباش را اونجا پشت سیستمش درحالی که با اون لباس خواب خرگوشی درحال استیریم بود و گیم زدن بود رفت

ساینا:زود باش راش بده باید بک

با حلقه شدن دست های همرش به دورش و بوسه ی گرمی که روی گونش نشست بی اینکه بازی مهمی که بالاخره با تلاش و تمرین های بسیار تونسته بود توش حرفه ای بشه را  ول کرد و بیخیال تمام بیننده ها سریع هدفون را از گوشش برداشت و با خنده از جاش بلند شد ودست هاش را به دور گردن همسرش حلقه کرد و با خنده ی زیبا و دلربایی بوسه ای روی لب هاش کاشت

ساینا : به خونه خوش اومدی عشقم

النا با لبخند سریع جواب بوسه اش را عمیق تر داد و دستش را جلوی دوربین گرفت

بعد بوسه ی گرمشون النا با لبخند درحالی که اون خرگوش کوچولو را در اغوش داشت به ببیننده ها سلام کرد

النا :های گایز متاسفانه باید همسرم را ازتون بدزدم امروز ششمین سالگرد ازدواجمونه و من نمیتونم اون را اینجا بزارم پس فعلا دیگه باید خداحافظی کنیم

ساینا با خنده طبق معمول همیشش بوسی برای ببیننده ها داد و النا به سرعت لایو و بازی را بست و محکم ساینا را در اغوش گرفت و بوش را به ریه اش فرستاد

با اینکه شش سال از ازدواجشون میگذشت اون ها روز به روز بیشتر از قبل عاشق هم میشدن و در کنارهم زندگی زیبایی را ساخته بودن

بعد ازدواجشون ساینا به بازیگری برگشت و با مهارت بسیارش خیلی سریع مشهور شد و دانشگاه را هم تموم کرد و برخلاف تصور غیر از بازیگری اون استریمر هم شد و همراه با النا به یک زوج مشهور در دنیا تبدیل شده بودن

النا بعد از ازدواج با اینکه  ثروت هنگفتی را به خاطر ادغام و سهامی که داشت میگرفت ولی کسب و کار پدر و مادر خوانده اش را مدیریت کرد و در کنارش به پدر سورین توی مدیریت کمک میکرد

اون ها در کنارهم روزهای خوش و سختی ها را میگذروندن ودر تمامی لحظات با هم بودن

النا بالاخره بعد اینکه بعد یک روز همسرش را دیده بود کمی ازش دل کند و کیک کاکائویی کوچیکی که همسرش عاشقش بود را همراه با دسته گلی بالا اورد و جلوش گرفت

Challenge = lifeWhere stories live. Discover now