دو روز از مسابقه میگذشت توی این دوروز پدر به خاطر فرارم بیشتر محافظه به کار شده بود و به مامان اجازه کاری را نمیداد
دلتنگش بودم طبق معمول این دوشب بالشت النا را که قایمکی با وسایل خودم اورده بودم را در اغوش کشیدم وبوش را به ریه هام فرستادم بغضم را فرو نشوندم
ساینا:نامرد نکنه بعد دو روز فراموشم کرده
با صدای تقه ی در اخمی کردم لابد دوباره بابا بود با صدای بلندی گفتم
ساینا :نیا داخل نمیخوام ببینمت
با باز شدن در سریع به سمت در برگشتم
با دیدنش هیرت زده و با بغض به سرعت از تخت بیرون رفتم و با دو خودم را توی اغوشش انداخت
با احساس گرما و امنیت اغوشش تازه انگار باورم شده بود خودشه
اره خودشه کسی که من دوستش دارم
با بغض سریع ازش جدا شدم و مشتم را محکم روی شونش کوبیدم
النا:اخ
ساینا:عوضی نامرد بهم گفتی زود میای پیشم ولی تو
با دیدن خندش اومدم جیغی بزنم که به سرعت لب هاش را روی لبم گذاشت و بوسه ی گرمی را بهم هدیه داد
النا:دلم برات تنگ شده بود خانوم کوچولو
لب هام را بیرون دادم
ساینا:جدی؟
حالتی به چهرش اومد که احساس قلبم به درد اومد
النا:ببخشید که دیر کردم
در یک عان کل دلخوری ها از دلم رفت و خودم را محکم توی اغوشش انداخت
در یک عان بلندم کرد و اروم به سمت تخت برد
هردو روی تخت خوابیدم محکم تر من را به خودش فشرد و اروم اروم شروع به نوازشم کرد
النا:یکم طول کشید تا بتونم بادیگارد ها را مجاب کنم خداراشکر بادیگارد های عالی ای دارین
با خنده به کنایه اش سریع بوسه ای روی گونش کاشتم و توی چشم هاش محو شدم
اومدم لب هاش را ببوسم که با صدای تقه های در به سرعت با ترس به همدیگه نگاه کردیم با صدای پدر النا سریع بلند شد به سرعت به کمد دیواری اشاره کردم و اونم داخل کمد قایم شد
پدر:دخترم میخوام بیام داخل باید باهات صحبت کنم امشب دیگه نمیرم
بعد قایم شدن النا به سرعت تخت را کمی مرتب کردم
ساینا :بیا تو
با ورود پدر سریع اخمی روی چهرم نشست
با قدم های محکم با سینی شیرکاکائو و کیکی به داخل اومد و با لبخند بهم خیره شد
پدر:یادمه قبلا تا شیرکاکائو و کیک برات نمی اوردم و مامانت برات داستان نمیخوند به خواب نمیرفتی
با صدای محکم و سردی که لبخند را از روی صورت پدر برداشت گفتم
ساینا:درسته ولی دیگه اون روز ها گذشته
پدر با اه نفسش را بیرون داد و به ارومی دستم را به گرمی توی دست هاش گرفت
پدر:درسته ، دختر کوچولوی ناز و لوس من به سرعت بزرگ شد و در یک عان تنها به خاطر تصور اشتباه من بالغ شد و عاشق شد تصور اینم نداشتم که روزی بخوای عاشق اون دختر بشی تا الان خیلی کارهای اشتباه کردم و
ساینا:پدر درسته کار تو اشتباه بود ولی من الان واقعا دوستش دارم کاری که الان داری با ما میکنی بدتر از کار قبلیته من نمیتونم بدون اون دووم بیارم من دوستش دارم و نمیخوام ترکش کنم لطفا قبولش کن
پدر با لبخند نگاهم کرد و دستش را اروم روی گونم گذاشت و نوازش کرد
پدر:اگه قبولتون کنم ما را میبخشی
با تصورقبولش و خانواده شادم سریع تایید کردم
پدر با صدای راسخی گفت
پدر:پس قبولتون میکنم امیدوارم خوش بخت بشین ولی اینا بدون دخترم اینجا همیشه خونه توعه و هرموقع هرچیزی که باشه من طرف توعه
با لبخندسریع خودم را توی اغوشش انداختم
ساینا :ممنونم بابایی
پدر با دست های گرمش موهام را نوازش کرد
پدر:ولی اگه ببینم اشکتا در اورده یا هرچیزی اینا بدون که خودم با دست های خودم حسابشا میرسم اصلا هم برام مهم نیست دختر باشه یا پسر
با خنده گفتم
ساینا:اون این کارا نمیکنه
پدر بعد بوسه ی گرمی با خوش رویی بلند شد
پدر:پس من دیگه برم شبتون بخیر
با فعل جمع یک لحظه حس کردم اشتباه شنیدم ولی دقیقا بعد رفتن پدر با ذوق به سمت کمد لباس ها رفتم و با باز کردن در و دیدنش میون اون همه لباس به جای کمک برای بلند شدنش خودم را توی دلش انداختم و با ذوق بوسه های گرمی را صورتش مینشوندم
و اون هم متقابلا میخندید و ناگهان صورتم را قاب کرد و محکم بوسیدم
با خنده به سمت تخت رفتیم و اون شب را کنار هم به صبح رسوندیم
داستان از زبان النا
با صدای الارم گوشیم به سرعت قطعش کردم و به دوست دختر کوچولوی نازم که توی اغوشم به خواب بود نگاه کردم
ساعت شش صبح بود باید زودتر میرفتم تا کسی متوجهم نشه
ساینا که با صدای الارم اخم ریزی روی پیشونیش پدیدار شده بود اروم چشم های نازش را باز کرد و با صدای خواب الودی گفت
ساینا :میخوای بری؟
با لبخند تایید کردم
النا:الان میرم ولی زود زود میام پیشت و برت میگردونم خونمون
با این کلمه لبخندی زد و اروم بلند شد
ساینا:پس بدرقت میکنم
هر دو به ارومی از اتاق خارج شدیم و پا ورچین پا ورچین به پایین رفتیم
باید از در پشتی خارج میشدم
با قدم های اروم به اون سمت میرفتیم که تا اومدیم از سالن غذا خوری رد بشیم که با صدای پدر ساینا سر جام میخکوب شدم
پدر :خوب نیست صبحونه نخورده بری بالاخره توهم عضوی از این خانواده ای
با هیرت سریع به سمتش برگشتم و به نشونه ی احترام خم شدم
النا:صبحتون بخیر
درسته حرف های دیشبش نشانه بر تایید ما داشت ولی هنوزم
به ارومی به چشم های گرمش که اروم بهمون که دست در دست هم بودیم خیره شده بود نگاه کردم
ساینا :بهتره بریم صبحونه بخوریم
به ارومی سمت میز رفتیم و اروم نشستیم
پدر:قبلا ترسناک تر بودی انگار الان که دخترم را دوست داری خیلی اروم تر شدی
با سر سریع رد کردم
النا :امیدوارم به خاطر رفتار گذشتم من را ببخشید
به ارومی جرعه ای از قهوش را خورد
پدر:تصمیم گرفتم گذشته را همونجا دفن کنم
با حرفش سریع تمام جرعتم را جمع کردم و تمامی حرف های که توی این مدت هر روز بهش میگفتم را بازگو کردم
النا:ازش بیشتر از جونم مراقبت میکنم و سعی میکنم هرروز بیشتر از قبل خوشبخت و خوشحالش کنم
دست ساینا اروم روی دستم نشست
به صورت زیبا و لبخند گرمی که روی چهرش نشسته بود نگاه کردم و لبخندی زدم
پدر:خودم عروسیتون را توی هلند براتون ترتیب میدم امیدوارم خوشبخت بشین
در اخر لبخند گرمی بهمون زد و به ارومی بلند شد و محل را ترک کرد
با ذوق به ساینا نگاه کردم و در اغوشم کشیدم
النا::عاشقتم
ساینا:منم همینطور
پایان
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*