با صدای بلند ترقه و روشن شدن فشفشه ها و ریخته شدن گل برگ ها روی سر بازیکنان بازی به اتمام رسید
النا: بهتون تبریک میگم
و کاپ توی دستش را به دست سرگروه چین داد
همشون با ذوق روبه تماشگران دست تکون میدادن
النا بی اینکه بیشتر ادامه بده
به سمتم اومد و با لبخند بلندگوی توی دستش را گرفت و خاموش کرد و اروم گفت
النا : دلم برات تنگ شده بود خانوم کوچولو
با شنیدن این حرف انگار تازه غم دوریش را به یاد اوردم و سریع خودم را توی اغوشش انداختم و سرم را توی اغوشش مخی کردم
ساینا: من بیشتر
با صدای جمعیت به خودم اومدم و اروم از دلش بیرون اومدم که دستم را گرفت و از صحنه خارج شدیم
پشت صحنه مارین و شارلوت دست توی دست منتظرمون بودن
مارین: خب الان قراره کجا بریم
قبل اینکه به النا مهلت جواب دادن بدم گفتم
ساینا: خونه میریم اونجا مگه نه
درحالی که به النا نگاه میکردم و منتظر جواب بودم که بوسه ای روی سرم کاشت
النا: هرجا شما دستور بدید
***
درحالی که النا جلوی گاز ایستاده بود و غذا دست میکرد از پشت محکم در اغوش گرفته بودمش
یوی از دست هاش را روی دست هام که دور کمرش بود گذاشته بود و با انگشتش اروم نوازشم میکرد
النا: نمیخوای ولم کنی پرنسس
ساینا: نچ
مارین و شارلوت درحالی که توی دل هم روی مبل نشسته بودن با خنده بهمون نگاه میکردن
توی گرماش غرق بودم که ناگهان برگشت و با سرعت کمرم را گرفت و بلند کرد که جیغی زدم که روی سرویس قرارم داد و با خنده بهم نگاه کرد
اومدم با غیض دستش را بگیرم که با دستش سریع سرم را به سمت خودش برد و بوسه ی گرمی روی گونم نشوند
النا: اینقدر شیطونی نکن خانوم کوچولو
با خنده گفتم
ساینا: دوست دارم .دوست دارم .دوست دااااارم
همینطور که صدام بالاتر میرفت خنده ی النا بیشتر میشد
با گرفته شدن قاشق غذایی که اماده شده بود جلوم با ذوق خوردم
النا: خب نظرتون چیه خانوم خانوما
با لبخند مزش کردم و با کمی فکر گفتم
ساینا: اوووم تندیش کمه
با اینکه النا غذای تند نمیخورد ولی من عاشق غذاهای تند بودم فلفل را برداشت و روی غذا زد
با اماده شدنش
مارین و شارلوت را صدا زد تا بیان و میز را بچینن
شارلوت به وضوح توی این مدتی که برای کار توی شرکت النا بود تغیر کرده بود و بالغ تر شده بودبا ارامش غذامون را خوردیم و بعد غذا مارین و شارلوت رفتن و ما تنها شدیم
روی مبل نشسته بودم و گربه ی عروسکی ای النا توی قرارمون برام خریده بود را در آغوش کشیدم
با اومدن النا با دو لیوان قهوه بهش نگاه کردم
لیوان هارا روی میز گذاشت و کنارم نشست
اروم مثل گربه توی دلش خزیدم و روی پاهاش نشستم و سرم را روی شونش گذاشتم متقابلا با دست هاش محکم بغلم کردم و سرم را به ارومی نوازش میکرد
النا: دلم نمیخواد ازت جدا بشم .ولی یکم دیگه ساعت نه و کم کم باید ببرمت نمیخوام برای خودهای یک شب برای همیشه از دستت بدم
با اخم بهش نگاه کردم و با دست هام صورتش را قاب کردم
لپ هام را باد کردم و لب هام را جلو دادم صدام را بچگونه کردم وبا ته توانم
ساینا: یعنی نمیخوای پیشت باشم حتی برای یه شب! دوستم نداری
با اخرین کلمه ام به سرعت با اخم دستش را پشت سرم گذاش و لب هام را به شدت و عمیق بوسید
اروم ازم جدا شد و با همون اخم و غمی گه از صداش مشهود بود گفت
النا: حتی نمیتونم درمورد احساسم به تو شوخی کنم تا اخرش عاشقتم ولی نمیخوام از دستت بدم یا بخوام بین من و خانوادت یکی را انتخاب کنی
با اخم سرم را به جای قبلیش برگردوندم و با قیض دندون هام را توی گردنش فرو کردم و مارک مشهودی روش کاشتم که نتونه مخفی کنه
النا:اخ
با اخ ریزش ازش جدا شدم
ساینا: پس یادت باشه تو مال منی اگه حتی به کسی نگاهم بکنی چشم هات را از کاسه درمیارم
النا با خنده گونم را نوازش کرد
النا: میدونم که میکنی********
کامنت
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*