Part 9

195 27 0
                                    

داستان از زبان النا 

هوف از دیشب دوباره سردرد هام شروع شده بود و حال خیلی بدی داشتم 

به خونه وارد شدم امروز قرار بود النا بیاد اینجا ولی باوارد شدنم به حال و دیدن اینکه تمام وسایل من توی حال پخش بود با تعجب به وسایل و سیستم بیچارم نگاه انداختم

شروع شد

نفس عصبیم را بیرون دادم

ساینا:سلام

 با صداش به سمتش برگشتم

تاب و شورتک چسبون که تمام بدن زیباش را به نمایش میزاشت و موهای بلندش را راحت برای خودش ازاد گذاشته بود وقعا زیبا بود البته برای کسی که ندونه اون داره نقش بازی میکنه اون مطمعنن فقط میخواست منا اذیت کنه و حتی یه درصدم دخترا را دوست نداره و مخصوصا ازمن متنفره به سردی بهش نگاه کردم و سلام کردم

کوله ی بزرگم را از دوشم برداشت و کتم را در اوردم و شروع به جمع کردن وسایلم که همه پخش و اینطرف اونطرف ریخته شده بودن کردم 

اونا حتی بعضی از کشو های میزمم خالی کرده بودن و همینطوری روی مبل ریخته بودن 

با تعجب به کارام نگاه کرد

انگار انتظار داشت عصبی بشم یا از دیدنش حول بشم

بدون توجه بهش شروع به جابه جا کردن میز بزرگ سفید مشکلی گیمینگم کردم و به سمت اتاقم بردم 

مطمعنن برای وسایل خانوم جا نبوده که اتاق کارم را خالی کردن ولی برام مهم نبود دیگه حوصله ی دردسر نداشتم 

در واقع دیگه اعصابش را نداشم 

راحت روی مبل لم داده بود و سرش توی گوشی بود و گاهی زیر زیرکی به کارهام نگاه میکر 

بالاخره بعد یه ساعت جمع کردن وسایل و نصب دوباره ی سیستمم و جایگزاری و چپوندن وسایل توی سوراخ سنبه ها اتاق خودما روی مبل انداختم 

اتاقم الان خیلی تنگ و کوچیک شده بود ولی حالا دیگه نمیشد کاریش کرد 

دینگ دونگ 

با صدای زنگ خودن خونه به سمت ایفون رفتم با دیدن یه مرد ایفون را برداشتم

النا:کیه؟

پیک:غذایی که سفارش داده بودید را اوردم

جلوی ایفون را گرفتم و روبه ساینا کردم و گفتم:تو غذا سفارش دادی ؟

سری تکون داد و به پیک گفتم بیاد تو و غذا را ازش گرفتم و حساب کردم به سمتش رفتم و غذا را روی میز گذاشتم 

تنها یه ظرف بنتو سفارش داده بود راحت بدون توجه به من شروع به خوردن کرد 

گرسنم بود و از دیشب چیزی نخورده بودم و از صبح سه تا قرص سردرد خورده بودم و واقعا بعد جابجا کردن وسایل جونی برام باقی نمونده بود 

 به سمت اشپزخونه رفتم واب جوش گذاشتم وبرای خودم یه نودل اماده درست کردم روی میز غذا خوری نشستم و شروع به خوردن کردم

بعد از خوردن دوباره کیفم و کتم را برداشتم جلوی چشمایی که متعجب بهم نگاه میکرد از خونه خارج شدم و به سمت شرکت رفتم خیلی خسته بودم ولی چاره ای نداشتم تازگی ها پژوه های جدید زیادی گرفته بودم و کلی کار روی سرم ریخته بود 

فقط به امید این بودم شب برگشتم خونه بتونم راحت بخوابم و فردا که روز تعطیل بود یکم استراحت کنم
***
 
ساعت دیگه هشت بود دیگه جونی برام باقی نمونده بود از شرکت زدم بیرون دوتا غذا سفارش دادم که بیارن خونه و با ماشین به سمت خونه رفتم
اول دوتا زنگ زدم و بعد کلید انداختم
با باز کردن خونه بوی فجیح غذا مشامم را پر کرد
کلی غذا از بنتو گرفته تا مرغ سوخاری جاجامیونگ خرچنگ روی میز جلوی تلویزیون قرار داشت و ساینا که روی مبل نشسته بود و راحت و اروم نشسته بود فیلم میدید و صدای تی وی را تا ته زیاد کرده بود و اروم اروم غذاهارامیخورد
النا: سلام
بدون اینکه ازش جوابی دریافت کنم
هوفی کردم و به سمت اتاقم رفتم تا لباس هام را عوض کنم
مثل همیشم یه نیم تنه و یه شلوارک ورزشی مشکی پوشیدم
با شنیدن صدای زنگ به سمت زنگ رفتم و غذا ها را گرفتم
یکی از غذاها را برای ساینا گرفته بودم که مبادا به خاطر اینکه یه عروسک نازدردونه بار اومده گرسنه بمونه
یکی از غذاهایی که گرفته بودم را اروم گوشه ی میز گذاشتم و یه کوکا از یخچال در اوردم و به سمت اتاقم رفتم برای خددم یه فیلم گذاشتم و تا وقتی که غذام را لخدرم فیلم را دیدم و بعد اینکه غذام تموم شد دیگه در مرز بیهوش شدن بودم برای خمین سیستم را خاموش کردم و وسایل را جمع کردم و بردم و توی سطل زباله ی اشپزخونه بردم
به اتاقم برگشتم تا بخوابم مثل همیشه لباس هام را کامل در اوردم و غیر از یه شرت چیزی پام نبود
چشمام را روی هم گذاشتم اروم داشت خوابم میبرد که احساس میکرد صدای تلویزیون حتی با اون ولوم خیلی بالا داره بیشتر میشه
لعنتی
لعنت به این زندگی
بالشتا برداشتم و روی سرم گذاشتم
اصلا نمیخواستم باهاش دم به دم بشم فقط باید یه مدت کنار هم میبودیم و بعد راحت اون بره سوی خودش منم سوی خودم همینا بس
به هر سختی ای بود توی اون صدای کر کننده خواب که نه دیگه خستگی بیهوش شدم
***

Challenge = lifeWhere stories live. Discover now