صبح روز بعد
داستان از زبان ساینا
لباس هام را پوشیدم و اماده شدم و از اتاق لباس بیرون اومدم
النا هم کارهاش را کرده بود و از توی اشپز خونه صدا میومد و نشانه از این بود که داره صبحانه اماده میکنه
از اتاق بیرون اومدم و با دیدن مردی که جلوم بود جام کردم
خشک شده سر جام از سرتا پای مردا رصد کردم
مردی سیاه پوست با دومتر قد چشم هایی نافذ و بدنی ورزیده
با دیدنش دلم میخواست فرار کنم چه برسه اینکه اون کنارم برای محافظت باییسته
خیلی مودبانه روی یکی از صندلی های میز غذا خوری نشسته بود و قهوه میخورد و خیلی گرم و صمیمی با النا صحبت میکرد
النا تا چشمش بهم خورد صحبتشون را قطع کرد و مرد که رد نگاهش را گرفت و منا دید از جاش بلند شد و بهم نزدیک شد
مرد:سلام خانوم من یوسونگ هستم از این به بعد مسول شمام امیدوارم باهم کنار بیایم
و به گرمی دستش را به سمتم دراز کرد
با سردی بهش دست دادم
ساینا:مگه یوسونگ اسم کره ای نیست؟
یوسونگ:من دو رگه ام
با اهانی سر میز نشستم و شروع به خوردن کردم یکم استرس اینا داشتم که بچه های مدرسه قراره چه عکسلعملی داشته باشن مخصوصا اون سانی عوضی
اوووووف فاک لایف
بعد خوردن صبحانه النا توضیحات لازم را به من و یوسونگ داد و هردومون به پارکینگ رفتیم یوسونگ در پورشه ی النا را باز کرد تا سوارشم با تعجب به ماشین نگاه کرد اگه قراره من با این ماشین برم خودش قراره با چی بره
بیخیال
سوار ماشین شدم یوسونگ خیلی با احتیاط میروند نه اروم نه تند
اه این ماشین فقط سرعت میخواست
به روندن النا فک کردم که با مهارت و تند میروند خنده های ازته دلش بعد اون روز در واقعیت اون دیگه اون روی خوش و خنده ها را بهش نشون نداده بود
با رسیدن به مدرسه یوسونگ در را برام باز کرد
شماره هاشون را رد و بدل کردن که هرموقع خواست بهش زنگ بزنه و برای خونه سر موقع میاد دنبالش ویوسونگ سوار ماشین شد تا برای خونه بره وسایل بخره و بره غذا درست کنه
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*