با ارامش گفتم حرفتا متوجه میشم اما بیا اول بهم فرصت شناخت را بدیم اگه جدا بدمون اومد که خودم اینکارا برات میکنم و بدون اینکه وجه ی تو خراب بشه خودم به ارومی تمومش میکنم نظرت چیه
ساینا یکم به فکر فرو رفت و پیش خودش فکر میکرد ادم بدی به نظر نمیاد و از هرچی رابطه ی پنهانی بهتره و واقعا دختر خوبی میزنه ولی اگه جدی بشه یعنی به یه نامزدی و ازدواج از پیش تایین شده تن دادم حالا میگم باشه ولی بعدا میشه همه کاری کرد
باشه بیا همین کارا بکنیم
تا نمیه های شب باهم حرف میزدند و از خودشون میگفتند و یخشون باز شده بود و ساینایی که پیش کسی حرف زیادی از خودش نمیزدم الان داشت جلوی النا با شور و اشتیاق از اتفاقای دبیرستان تعریف میکرد و فهمیدند هردوشون سال سوم دبیرستانن ولی النا ازش سه سال بزرگ تره چون سه سال نرفته دبیرستان و رفته شرکت خودشا تاسیس کرده درحالی که شرکت نو و تازه تایسیسی بوده ولی توی جهان خیلی معروف بود ولی تاحالا کسی غیر از کارمندانش نمیدونستنت اون کیه و حتی کارمندانش هم ادمای خاصی بودند
ساینا ازش پرسید چرا توی این اپارتمان کوچیک زندگی میکنه که به راحتی گفت من حدود هشت ماهه مستقل شدم و زیاد با خونه های بزرگ وقتی فقط یه نفره نیاز نمیدیده و ساینا به این فکر فرو رفت با اینکه خودش توی عمارت پدریش زندگی میکنه یه خونه مستقل برای خودش داره که سه برابر اینجاست
اونها اینقدر از همه جا حرف زدند که ساعت به 10 شب رسید ساینا بعد چند وقت با یکی احساس راحتی کرده بود و احساس ارامش داشت و دلش نمیخواست از اونجا بره ولی نمیتونست بگه میخواد بمونه اخه خودشم به خودش میگفت خیلی پرووه که یک دفعه ای یاد پدربزرگش افتاد که قرار بود بهش زنگ بزنه و بهش خبر بده ولی الان دیگه نمیه شب بود و حتی یادش رفته بود به مامانش بگه و حتی تا الانش هم گوشیشا از توی کیفش در نیاورده بود سریع سمت کیف هجوم برد و گوشیا روشن کرد و هیچ میسکالی ندید و تنها یه پیام از طرف مامان بود که نوشته بود اگه لباس نیاز داری برات بفرستم چون من به هیچ وجه لباس کس دیگه را نمیپوشیدم و این اولین با توی عمرم بود اما اون از کجا میدونست که النا همون لحظه گفت ببخشید بهت نگفتم به خانوادت اطلاع دادم اینجایی و تا یازده برت میگردونم و از حالت هم به مامانت خبر دادم که نگرانت نشن الان هم بلند میشم که ببرمت فقط یکم صبر کن لباس بپوشم
و رفت سمت یکی از در ها که اتاق خوابش بوده و چند دیقه بعد با موهایی دم اسبی بسته شده که بلندیش تا باسنش میرسید و با اون لختی و خرمایی بودنش واقعا جذاب بود با یه تیشرت مشکی بامنجق دوزی نقره ای دوتا بال و کت مشکی و شلوار مشکی و نیم بوت های مشکی ورنی که این تیپش و تضادی که با سفیدی پوستش داشت یه وضوح مشخص بود با یه لبخند کلید را توی دستش جابجا کرد و گفت :بریم خانوم کوچولو؟
بلند شدم و کیفم را برداشتم اونم تنهام وباسلش راتوی جیب انداخت و دوتا پاکت توی دستش گرفت
به پاکت ها نگاه میکردم که گفت یکم خوراکی و شیر برنج برات گزاشتم و اون یکی هم لباساته دیگه خشک شده بود حالا بیا بریم
سریع گفتم تو شستیش؟
گفتم بله حالا نگفتی دستپختم خود بود یا نه؟
سریع با یاداوری اون شیربرنج خوشمزه گفتم نکنه اشپزیا دروغ میگی هان؟معلومه که خوشم ه بود
و یه لبخند زد
ساینا
با سوار شدن توی اسانسور هم تفاوت قدشون را متوجه شد
ساینا تنها با کفش های پاشنه بلند به اون رسیده بود
بارفتن به پارکینگ متوجه پورش مشکیش شدم سوار شدیم و با ارامش میروند و ادرسا ازم میپرسید و با رسیدنوم به عمارت نگهبان درا باز کرد و اون با ماشین منا تا دم عمارت برد بابا و مامان برای استقبالش به جلوی خونه اومدند و خیلی بهش تعارف کرندن بیاد داخل ولی تنها با من خداحافظی کرد که برم داخل و گوشه استادند و داشت با پدر صحبت میکرد و منم با مامان به داخل خونه رفتم
___________________________
کامنت فراموش نشه😊
لطفا ایده ها و نظراتتون را برای ادامه ی داستان بگید
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*