Part 4

301 38 0
                                    

مامان بعد از وارد شدنمون منا برد به سالن پذیرایی و کلی سوال پیچم کرد و منم قبل از هرکاری به پاکت خوراکی ها نگاه انداختم که پر بود از حله هوله و یه ضرف که با باز کردنش بوی شیر برنج به مشامم و خورد و به خدمتکار گفتم بره برام داغش کنه منم نشستم کل داستانا براش تعریف کنم که بابا داخل شد منتظر بودم شاید اونم اومده باشه که بابا که از نگاهم متوجه شده بود گفت رفت گفت باید بره خونه و بخوابه باید فردا بره شرکت و بعد بره نظارت کارخونه

بابا درمورد چی صحبت میکردی؟

بابا:میگفت به چه دلیلی اینکارا کردیم و پدرش چی گفته و با کمال احترام گفت که قبول میکنه هما بشناسید اما اگه علاقه ای بوجود اومد شما دیگه نمیتونید کاری بکنید و اگرهم مخالف بودید به نظرتون احترام بزاریم

ساینا:و تو چی گفتی؟

بابا :خب معلومه که قبول کردم خییلیه که این چیز را قبول کرده با اوردن ظرف شیر برنج نشستم بخورم که مامان با نگاه منتظر و لبخند خاصی نگاهم کرد و منم گفتم باشه باشه حالا بهت میگم و کل داستانا در هین غذا خودن بهش گفتم و مامان هم چند قاشق از غذا خورد و گفت خیلی خوشمزه شده از کجا خریده که با گفتن اینکه خودش درست کرده

به شوخی گفت :اگه وقعا کار خودش باشه اون از سرت زیادیه نچ نچ نچ

بعد این حرفش هم خندید که با نگاه پوکر فیس من مواجه شد

به اتاقم رفتم و به این فکر کردم واقعا شخص خوبیه و دوست دارم بیشتر بشناسمش ولی چیزی که برام عجیب بود اون نیرویی بود که من کنار اون خود واقعیم میشدم إحساس جادویی میکردم که از هر دروغی جلوما میگرفت

شاید جدا دختر جادویی ای باشه نمیدونم فعلا باید زودتر میخوابیدم تا فردا برم مدرسه

زیییینگ زیییینگ

صدای الارم کوفتی خفه نمیشد اه گندش بزنن از تخت بلند شدما به سمت دستشویی رفتم بعد از کارهای لازم که بیرون اومدم و جلوی میز اصلاح نشستم تا کارهاما بکنم نگاهم روی لباس های تنم خشک شد واو جدا حتی با این لباس ها خوابیدم قبل از رفتن میسپارم به خدمتکارها که بشورنش و خودمم به مدرسه میرم

مدرسه ای که تنها ادم های پولدار معروف و اصل و نسب دار به اونجا میرفتند و ملاک اصلی نمره ی درسی نبود اونجا از تمامی مهارت های اشرافی یا غیر اون بهت یاد میدادند و البته دل بخواهی بود که توی اون فعالیت ها شرکت کنی مدرسه ای بزرگ سه برابر اندازه ی مدرسه های عادی اما نصف جمعیت یک مدرسه ی معمولی با ادم های مزخرفی که خودشونا میگیرند و از دماغ فیل افتادند چه دختر چه پسر به مدرسه رسیدم و راننده پیاده شد تا در را برام باز کنه با ارامش پیاده شدم و به سمت کلاس رفتم و دوتا از دوستام به سمتم اومدند و کلی گلایه به خاطر جواب ندادن تماس های یک هفته مارین وشارلوت دوتا از بهترین دوستام بودند درسته باهم نمیجوشیدن اما من تنها با اون دوتا راحت بودم بعد از سوال پیچ کردنم با صدای مسخره ی اون دختره ی از خود راضی سرما بالا اوردم و بهش نگاه کردم سانی یه دختر عفریطه که یک گروه دختر لوس دور خودش جمع کرده و تنها کارش عوضی بازیه

سانی:اوووه چی شد بعد از یک هفته پیدات شد زیبای خفته حتی سر عکسبرداری ها هم نیومدی خیال میکردم شر یه اشغال از زمین کم شده

با پوزخند جوابشا دادم منم فکر میکردم بعد از یه هفته ای که بای اینکه قیافه ی نحظتا نبینم مردی و یه اشغال کم شده ولی متاسفانه هنوز هست و بوی گند حرفاش هنوزم داره خفم میکنه (و جلوی دماغما گرفتم و مارین و شارلوت هم اینکارا کردند و بلند گفتند پیف پیف پیف)

Challenge = lifeWhere stories live. Discover now