Part 10

227 27 1
                                    

داستان از زبان ساینا

هوووف داشتم منفجر میشدم از اون همه غذا  ولی بیشتر حرصم میگرفت با این همه کار بازهم یه درصد حتی خم به ابرو نیاورد انگار خودم دارم خودما اذیت میکنم 

از اینکه این همه غذا خورده بودم دل درد داشتم و حتی به خاطر صدای فجیح زیاد تی وی داشتم سرسام میگرفتم 

به کلی غذای روی میز نگاه کردم هنوز خیلی از غذها مونده بود مونده بودم چرا بازم برام غذا گرفته حتما میخواد فقط جای خواب و شکمم را سیر نگه داره تا کاری به کارش نداشته باشم ولی کور خونده این تازه اولشه 

ولی توی این مونده بودم اخه مگه توی این سر و صدا کی میتونه راحت بره بخوابه 

ساعت دیگه یک بود و غیر از عوض کردن کانال های تی وی هیچ کار دیگه ای نداشتم که انجام بدم هوووف

*زینگ*ینگ*زینگ*

با دیدن اینکه گوشیم داره خودشا میکشه از روی میز برش داشتم 

ویدیو کال بود مارین و شارلوت باهام تماس تصویری گرفته بودن

با زدن دکمه ی اتصال صدای دادشون که حتی بلند تر از صدای سرسام اور تی وی بود پخش شد و مطمعنن النا یه سکته ی ناقص را زده 

ساینا:اه.چیه احمقا چتون شده اینقدر عربده میزنین

مارین:کوفت.مرض.درد .اخه به تو میگن رفیق 

شارلوت:واقعاکه حتی به ما نگفتی داری با یکی قرار میزاری چه برسه به ازدواج بعد ما باید توی خبر ها بفهمیم

پس خبرها پخش شده بود حتما گذاشته بودند تیتر خبر روز تعطیلی باشه که بیشتر صدا کنه لعنتی ها نگران نباشید برای شما نقشه های دیگه ای دارم ولی فعلا باید این گند کاری را جمع میکردم اینقدر این چند روز تنش برانگیز بود که حتی نتونسته بودم بهشون یه خبر بدم 

ساینا:نگا کنین اصلا این طوری نیست که شما فکرشا میکنید 

شارلوت به حالت بدی بهم نگاه انداخت 

شارلوت:نکنه فکر میکردی به خاطر اینکه یه دخترا دوست داری ازت ناراحت میشیم یا همچین دری وری ای

مارین غمگین نگاهم کرد 

مارین:دوستی بچگیمون فقط اینقدر برات ارزش داشت که حتی بهمون نگی ازدواج کردی

دیگه داشتم اتیش میگرفتم صبری که این همه مدت نگهش داشته بودم به یک آن نابود شد و با عصبانیت بدون توجه به النا داد زدم و بلند و عصبانی تمام حرف های توی دلم مونده بود را بیرون ریختم

Challenge = lifeWhere stories live. Discover now