همگی روی مبل ها نشستیم و یوسونگ برای همه تنقلات پذیرایی و نوشیدنی اورد و بعد هم با اشاره ی من مرخص شد و از خونه رفت
مادر بزرگ : داستان از اینجا شروع میشه که ما به خاطر اینکه نمیخواستیم تو دست اون نوه ی احمقم یعنی پسر عمت بیوفتی از النا را برای نامزدی تو استفاده کردیمبابا بزرگ با جدیت و ابوهت همیشگیش ادامه داد
بابابزرگ :من و پدرت فکر میکردیم کما بیش اون دختر را مییشناسیم بهش اعتماد داشتیم و با خانوادش تبانی کردیم ماها فکر میکردیم اینجا سود میبریم
یعنی شرکت ها را تطبیق بدیم و با ازدواج شما هم این شراکت محکم میبود هم اینکه تجارت پول صورتی را استفاده میکردیم و تو هم دست ادم بدی نمیوفتی وقتی قرار شد همخونه بشید هم خوب بود میشد بعد اینکه تطبیق کامل شد شما از هم جدا میشدید و قرار نبود باهم باشید
ساینا:پس الان مشکلتون چیه؟مگه این همون چیزی نیست که شما خواستید ،منا بی جهت واسطه ی خوادخواهی خودتون کردید
همه حرف هام را با داد زدم و اخم هام کامل توی هم بود پدر بزرگ و بابا با شرمندگی نگاهم کردن
بابا ادامه داد
بابا:ولی هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفته خانواده ی النا اومدن تا بعضی از شرکتا را به جای تطبیق برای خودشون کنن
ساینا:چی؟؟؟
پدر بزرگ:ولی بعد دیدیم طبق قانون هیچ چیز درست نمیشه و هیچ کدوم از شرکت ها و ما اجازه نداریم حتی مدیریت یکی از شرکت ها امور مالی و هیچ چیزیش دسترسی داشته باشیم هر دو خانواده فکر کردن هم دیگه را فروختن ولی فهمیدیم النا توی اون قرار دادی که هممون امضا کردیم چنتا بند دیگه هم اضافه کرده و تمام مدیریت شرکت ها و کارخونه ها و تمام امور را برای خودش کرده و در واقع تمام امور دست اونه و ما نمیتونیم دخالت کنیم و چیزی غیر از اسمی به نام بودن شرکت ها چیزی وجود نداره
با دهن باز به حرف هاشون گوش میدادم
این دیگه چه کوفتیه
ساینا:اصلا چجوری تونسته توی یک ماه اینکارا بکنه ؟شما اصلا نمیتونید کاری بکنید؟
بابا:اون هر سه کمپانی و شرکت ها را تطبیق داده و ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم به صورت ارادی و قانونی مدیریت و اداره ی کلش را به اون سپردیم .درسته به هوشش ایمان داشتم ولی نه تا این حد
ساینا:یعنی نمیشه با وکیل حلش کنید؟هه یعنی هر دو خانواده ازش رو دست خوردین؟
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*