داستان از زبان سوم شخص
هر چهار نفر مثل دوست بودن ولی با احترام زیادی مثل اینکه رئیسشون را دیده باشم بلند شدن
یکی از دختر ها صورت قلمی و زیبایی داشت و هیکل شبیه به مدل ها توی اون لباس ارغوانی میدرخشید اون یکی دختر یه دختر با قیافه ی ساده و صورتی گرد بود
دوتا پسر هردو جذاب بودن هردو هیکلی بودن و صورت خوش تراشی داشتن اما یکی از پسرا بیشتر توی چشم بود وچشم و ابرو مشکی با موهایی مشکی که دم موهاش را با رنگ خاکستری رنگ کرده بود و جذاب تر شده بود مغرورانه روی صندلی نشسته بود برعکس اون یکی پسر که خیلی شوخ میزد و داشت با النا صحبت میکرد اون بعد از احترام به النا سرش را توی گوشی کرد وبعد چند دقیقه تنها چند بار نگاهش روی ساینا زوم شد
مارین مثل پرنده بال و پر کنده به اینطرف و اونطرف نگاه میکرد و دنبال شخصی بین جمعیت بود
پیخشدمت اومد ولیوان مشروب قوی ای جلوی النا گذاشت و دوتا لیون اب میوه جلوی دو دختر کوچیک تر گذاشت
ساینا نگاهش بین لیوان مشروب و ابمیوه چرخید و توی دلش میخواست مشروب بخوره ولی فعلا نمیخواست جلو اشناهای النا حرفی بزنه پس از غد بازیش گذشت و به ابمیوه بسنده کرد
مارین به ساینا که کنارش نشسته بود نگاه کرد که با قیض به دختر زیبا که کنار النا نشسته بود و باهاش صحبت میکرد نگاه میکرد و اصلا حواسش به دور وبرش نبود و نگاه خیره ی افراد اونجا و اون پسر که هر از چند دقیقه بهش نگاه میکرد را نمیدید
مارین که استرس داشت و پاهاش را تند تند تکون میداد که ساینا متوجه شد و دستش را گرفت و همراه خودش بلند کردم
النا حواسش به هر حرکت ساینا بود و با بلند شدنشون به طبعیت از دو دختر از جاش بلند شد
النا:چیزی شده ؟ جایی میرید
ساینا:میخوایم بریم دستشویی نیازی نیست دنبالمون بیای
دختری که کنار النا نشسته بود دستش را کشید و با صدای نازش گفت
دختر: بزار برن النا اوناهم به فضا نیاز دارن . راستش منم میخوام درباره ی یه چیزی باهات خصوصی حرف بزنم
با هر کلمه ای که اون دختر از دهنش بیرون می اومد دست ساینا دور دست مارین محکم تر میشد و دست مارین شده بود وسیله ی خالی کردن حسادت ساینا
دخترک دست النا را کشید و بلند کرد و به گوشه ی دیگه ی بار برد
ساینا:اره ما میریم نیاز نیست بیای برو و به حرف های خصوصیش گوش کن
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*