با اومدن معلم مجال حرف زدن بهش داده نشد همه مجبور به این شدن که سر جاهای خودشون بشینند
با نفرت بهم نگاه میکرد
ولی برای من هیچ اهمیتی نداشت اون برای من حکم یه رقیب کوچولو را داشت اون هم توی صنعت سرگرمی بود و بیشتر مواقع هما میدیم حتی توی مهمونی های بزرگ
***
النا
تقه ای به در خورد و منشی اجازه ی ورود به دفتر را گرفت با گفتن:بیا تو
وارد شد و سه تا پرونده گذاشت روی میز
منشی:رئیس اینا طرح های جدید شرکته لطفا بعد از امضا کردنشون به من بدید
با گفتن باشه میتونی بری رفت بیرون
سرم داشت میپکید از صبح تا ظهر توی مدرسهبودم و بعدش هم باید میومدم و به کارای شرکت و شعبه های زیر مجموعه میرسیدم و بدیش این نیست بعد اون کار های نامزدی اجباری من با اون دحتر پدر بزگ خبر داده بود که میخواد شرکت های خودش را هم من مدیریت کنم پس با این حرفش میشه گفت منا به عنوان وارث اصلی انتخاب کرده ولی توی این بلبشو و کارای شرکت خودم مونده بودم اخه چجوری قراره این کارا بکنم هر کس دیگه بود از وارث بودن اون همه شرکت و سرمایه خوحال میشد ولی تمام اون شرکتا کلی دردسر داشت و واقعا برای من مایه ی خوشحالی نبود این سند اینا امضا میکرد که من حتی دیگه نمیتونم روزانه یکم بخوابم
هووفی کشیدم
پرونده های جدید را باز کردم و داشتم میخوندم که با اومدن صدای نوتیفیکیشن روی گوشیم را نگاه کردم پیام از طرف بابا بود
متن پیام:
دخترم از طرف خانواده پارک امشب دعوت شدیم خونشون تو هم حتما باید بیای
ساعت هشت جلوی خنشون منتظرتم دیر نکنی
پدر بزرگتم هست
با خوندن این پیام دلم میخواست سرما بکوبم به دیوار بابا سرجمع مجبورم کرده بود که به خاطر پدر بزرگ برم اونجا ولی اخه همین الان ساعت هفت و نیم بود دقیقا اصلا وقتی برای اینکه کاری انجام بدم نداشتم
پرونده ها را بستم و از صندلی بلند شدم و کتم را از پشت صندلی برداشتم
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*