صبح روز بعد
هردو دختر بیدار شده بودن دختر کوچیک تر با هر زحمتی بود دردا تحمل کرد و کارهاش را انجام داد و لباس های بیرونیش را پوشید
ساینا یه بار دیگه به اینه نگاه کرد
اوکی امادم
تصمیم داشت کار غیر باوری انجام بده و همراه با النا به شرکت بره
لنگان لنگان با کلی زحمت از اتاق بیرون اومد و به یوسونگ که در حال چیدن میز صبحانه بود و با تعجب به پاهای ساینا که تا دیروز سالم بود ولی الان به زحمت روشون ایستاده خیره شده بود
ساینا با نشستن روی صندلی صورت جمع شدش از درد اروم به حالت خودش برگشت
یوسونگ:حالتون خوبه؟چی شده؟
ساینا:مشکلی نیست فقط حواس پرتی کردم و گلدون شکست و خورده شیشه ها توی پاهام رفت
با اومدن صدای در اتاق هردوشون به سمت صدا برگشتن
النا اماده و خیلی سریع از اتاقش بیرون اومد النا با دیدن ساینا سر جاش ایستاد و با اخم و تعجب بهش نگاه کرد
النا:برای چی خبرم نکردی کمکت کنم؟اینطوری زخمات بدتر میشه
ساینا:مشکلی نیست الان خیلی بهترم
النا نگاهی به سرتاپاش انداخت
النا:نگو با این حالت میخوای از خونه بری بیرون
ساینا:مدرسه نمیرم .میخوام همراهت بیام به شرکت
النا با نگاهی گرم بهش نگاه کرد
النا:ولی با این اوضاع فکر کنم برات سخت باشه .اگه میخوای بعد اینکه خوب شدی میبرمت
ساینا:نچ . میخوام امروز بیام .خودتم میدونی که شرکت های پدرم هم جزو اوناست و برای منم محسوب میشن
النا نگاهی که انگار یه مقدار نارحت بود به دختر نگاه کرد
النا:کسی از اومدنت مماعنت نکرد .اونجا برای خودته هر موقع دوست داری میتونی بری
النا هم پشت میز نشست و هرسه شروع به خوردن کردن
یوسونگ:امروز هم من باید بیام؟
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*