*این پارت یه مقدار جنجالیه اما قراره وضعیت داستان از این رو به اون رو بشه و خیلی جالب تر بشه
پارت های بعدی قراره خیلی اتفاقات شیرین تری ببینیم*
داستان از زبان ساینا
یک هفته از زمانی که النا برگشته بود میگذشت
به مارین و شارلوت که روبروم توی کافه تریا نشسته بودن و مثل دوتا عاشق و معشوق حرف میزدن
با حالت چندشی عق زدم
هووف این دوتا که بهم رسیدن ولی انگار النا روز به روز سرش شلوغ تر میشد هر روز خدا
غییر از خانوادم احساس میکردم دلتنگی النا هم بهشون اضافه شده بود
با اهی که کشیدم مارینو شارلوت حواسشون بهم جمع شد
شارلوت:این دهمین باره داری اه میکشی
مارین:اگه اون نمیتونه بیاد پیشت چرا تو نمیری پیشش
النا:فکر کردی الان بلند بشم برم شرکت چیکار کنم ؟اون اینقدری سرگرمه کاره
شارلوت:چرا نمیری سراغ سریالی که منیجر بهت پشنهاد داده بود یا تبلیغات تا سرت شلوغ بشه و بهش فکر نکنی
شارلوت راست میگفت النا به خاطر رویاهای منم که بود تن به این کار داده بود اما بعد اینکه دیدم خانوادم رویاهام را معامله کردن غیدشا زدم
نه اینکه دوست نداشته باشم ولی میدونستم الان موقعیت مناسبی نیست با اینکه بعد پخش شدن خبرها پیشنهاد های بی نظیری برای تبلیغ و سریال و فیلم بهم شد ولی الان نمیخواستم برای حواس پرتی برم سراغشون چون میدونستم این فقط مسئله را بدتر میکنه
شارلوت:به هر حال اگه توهم نری من امروز باید برم پیشش
با تعجب بهش نگاه کردم
ساینا:چرا؟
شارلوت:به خاطر اینکه پدرم خییلی تحسینش میکنه و باهاش حرف زده که برم بعد مدرسه پیشش کاراموزی تا بتونم وارث لایقی بشم
مارین:نه فقط پدر تو بلکه همه ی خانواده ی من و میشه گفت تمام دنیا اون حتی جایزه بزرگ جوان ترین مدیر.تجارت .حتی بیشترین معامله را تو کانادا گرفته
ساینا:واقعا؟
شارلوت :حتی بیشتر از اینا .اما اونا را مخفی کرده
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*