لباس ساینا
لباس النا
وقتی که النا لباسش را پوشید و اومد بیرون واقعا با اون لباس هیکل زیباش مشخص شد و ساینا حتی نمی تونست نگاه ازش بگیر و همینطور بلعکس حالا که النا کاملا خواب از سرش پریده بود حواسش به النا جمع شد واقعا زیباو دوست داشتنی شده بود
ولی النا به خاطر تمامی اتفاقات دیگه براش مهم نبود و پیش خودش میگفت وقتی قراره اخرش از هم جدا بشیم بهتره چیزی شروع نشه و این فقط یه بازیه
النا:خانوم کوچولو امیدوارم بهم این افتخارار بدی که امشب کنار هم نقش بازی کنیم
و دستشا به صورت جنتلمناانه ای به جلو اورد و ساینا اروم دستشا توی دستش گذاشت
حداعقل انتظار اینا داشت که از لباس و قیافش تعری کنه ولی انگار جدا براش مهم نبود سورین که حالت خونسردی داشت با یه بهتر قراره هرچه زودتر تموم بشه
ساینا:امیدوارم خوب نقش بازی کنی
النا پوزخندی زد و به ساعت روی دیوار اشاره کرد
النا:الان ساعت هشت و نیمه و من فقط قراره تا دوازده نقش بازی کنم نه بیشتر نه کمتر نگران نباش خانوم بازیگر درسته شاید من به تبهر تو نرسم ولی قبل قضاوت بازیم را ببین فقط امیدوارم محصور بازی کردنم نشی
و یک چشمک حواله ساینا کرد
نفسش را اروم فوت کرد
درا باز کردن و اروم مثل دو پرنسس از پله ها اروم پایین میومدن و بادیگارد هایی که پشت در هنوز منتظر بود همراه اونها پشت سرشون راه افتادن
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*